°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش بیست و سوم|
نگاهش به سمت در باز کمد و دفتری که دست لعیا بود کشیده شد. تا به حال بارها تلاش کرده بود در کمد را باز کند اما موفق نشده بود. پس یادگاری هایی که خاطرات خوش آن روزهای دور را برایش یادآوری میکردند آنجا بودند. خاطرات خیلی دور....به اندازهی ۳۷ سال...
با دستهایی لرزات آلبوم را از ساره گرفت و با دلتنگی به عکسها خیره شد. همه بی حرف به او خیره شده بودند. با ورق زدن عکس ها با بغضی که در صدایش مشهود بود شروع به حرف زدن کرد:《من...مهرانهام. نویسندهی گروه سرو. یکی از اون گروه ۸ نفره که رسیده بودن به مرحلهی استانی مسابقهی تئاتر. همونایی که روز اجرا...روز اجرا شهید شدن. اون موشک لعنتی خورد به اتوبوس و من با چشم خودم آتیش گرفتن دوستامو دیدم.》 اشکهایش از مرور خاطرات قطره قطره روی صورتش میچکید. حقیقتی که زهرا سعی کرده بود از دختران پنهان کند به طور غیر منتظرهای توسط یکی از اعضای همان گروه آشکار شده بود.
<ادامه دارد...>
@Eema_MBTI |
#ادمین_رامش