|~کینه~|
بخش بیست و پنجم
سامیار ملکی با قیافه جدی و در نهایت ادب با آنها برخورد کرد. بر رفتار و صحبت هایش تسلط و تمرکز کامل داشت. این رفتار به نظر الهام عجیب آمد. موقع تعریف واقعه بغض کرد، سرش را پایین انداخت و دستانش را بهم قلاب کرد و گفت:
من به ایشون خیلی مدیون بودم، برام حکم مادر واقعیمو داشت. تموم زندگیمو از محبت ایشون دارم.
_
فقط یه سوال گفتید ایشون به بهانه آوردن آلبوم خانوادگی رفتن طبقه بالا، درسته؟
_
بله بله! خدمتکارشون که اونجا حضور داشتن این درخواست رو کردن!
_
پس خدمتکار توی جشن حضور داشت؟
_
بله البته!
تارا و الهام تشکر کردند و از مطب بیرون آمدند. زمانی که میخواستند به سمت ماشین بروند حسام پیری را دیدند که داشت اطراف ساختمان مطب پرسه میزد. الهام که داشت از شدت خشم لب پایینش را میجوید، گفت:
مطمئنم داره تعقیبمون میکنه! بیا تارا.
و به سمت حسام پیری رفت، کمی که نزدیکش شد با صدای بلند گفت:
بهتون اخطار دادم آقای پیری!
ادامه دارد...
@Eema_MBTI |
#ادمین_کاج