مگر می‌شود این روزها از ارباب گفت و خواند و شنید و نوشت، اما اشک نریخت! دوسه شب پیش کتابی می‌خواندم که حرف دلم را میان خطهای سیاه نورانی‌اش(!) دیدم: "غلام تا زمانی ارزش دارد که بتواند کار کند؛ اگر توانش را از دست بدهد، موجودی خوار و ضعیف می‌شود." چه می‌دانم. شاید حرف‌های دلم را، کتاب هم از چشمانم خوانده‌بود! آخر دلی که پر باشد از چشم آدم سرریز می‌شود. دلمان پر است ... دلمان پر است از دنیا ... دنیا یادت باشد که یک ولادت ارباب هم به ما بدهکار شدی! از تو نخواهم گذشت... دلمان لک زده با مان جمع شویم و ساعت‌ها فریاد بزنیم حسین... آنقدر از شادی این شب‌ها دست‌های شادی‌مان را به هم بکوبیم تا سرخی‌شان طعنه زند به آبی آسمان! و آرام بباریم دُرِّ اشک‌‌های لطیفی را که از صدف دل هر عاشقی، در اوج شادی‌هایش می‌بارد. بارانی به عشق ارباب روزی‌رسانش... همو که بِیُمنِهِ رُزِقَ الوَری خودمانیم ... این لحظه‌ها چقدددددر هم پر از دُرّ و گهر می‌شود و او شادمان. مگر در بساطش کِی شادمانی واقعی دارد، الّا مثل این شبی!!! آری. نوکر تا زمانی ارزش دارد که بتواند کار کند... و تو ای دنیا ! چقددددر به ما بدهکار شدی ... 🔸 پی‌نوشت: از کنار کتاب "اعترافات غلامان" به سادگی نگذر! @ehsanSaadi | بساط فقیر