دیرگاهی است که ز خویش دور افتاده ام و پریشان حال گشته ام...
کسی را گم کرده ام
لیک نمیدانم کجا و در پشت کدامین گناه؟!
از او نشانی ندارم و از هر که سراغش را میگیرم خبری ندارد...
حیران و سرگشته شهر را زیر و رو میکنم اما
در شهر نشانی از او نیست...
نگاهش را میخواهم نگاه لبریز از آرامشش را...
و دلم حضورش را تمنا دارد...
یاابن الحسن، خمیده کمر گشته ام میان سیل گناهانم،
تو را میخواهم و میدانم آلودگی وجودم را فرا گرفته...
پیش رویم جز گردابی سیاه چیزی را نمیبینم...
می شود نظری افکنی و سیاهی پیش رویم را با نور چشمانت منور سازی؟
آقای من...!
میان نیکنامانی که پروانه وار گرد شمع وجودت میگردند بی سر و پایی همچون من را میپذیری؟
دیگر دنیای بدون تو را نمیخواهم
به دنیایم برگرد....
#دلنوشت
▪️اللهم عجل لولیک الفرج
@Emamkhobiha🌹