◾️
خادم و غلام مستجاب الدعوة!!!
يك سال قحطى و خشكسالى مدینه را فرا گرفت، چشم انداختم
يك نفر سياه چهرهاى را تنها بالاى تپّهاى ديدم، به سوى او رفتم، ديدم لبهايش حركت مىكند [و دعا براى طلب باران مىنمايد]هنوز دعاى او تمام نشده بود كه ديدم ابرى در آسمان پديدار شد، وقتى آن غلام سياه، آن ابر را دید، شكر و سپاس خدا را بجا آورد و از آنجا رفت
آن قدر باران باريد كه گمان كرديم بر اثر زيادى آب، غرق خواهيم شد.
من مخفيانه به دنبال آن غلام رفتم (تا ببينم اين مرد خدا كيست كه بر اثر دعايش باران آمد؟)
ديدم به خانۀ امام سجّاد عليه السّلام وارد گرديد. به حضور حضرت رسيدم و عرض كردم:
«اى آقاى من، در خانۀ شما غلام سياهى هست، به من لطف كن و او را به من بفروش» .
فرمود: «اى سعيد! چرا او را به تو نبخشم؟» سپس به سرپرست غلامان فرمود: همۀ غلامان را در معرض ديد سعيد در آور، او غلامان را به من نشان داد، ولى آن غلام سياه را در ميان آنها نديدم، گفتم: او را نمىبينم.
👉@Emergence👈لینک عضویت