داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 مریم گفت:نمیشه همینطوری که تا حالا تحمل کردی باز هم تحمل کنی؟؟؟ ناراحت و عصبی گفتم:من زمانی میتونم تحمل کنم که گوشت جلوی گربه نباشه…..مریم ناچار قبول کرد و گفت:تا به حال دست کسی به من نخورده و توی این یه مورد خیلی حساس هستم اما اگه تو واقعا مردش هستی و تا آخر باهام میمونی از این مورد و خط قرمز خودم هم بخاطر تو میگذرم…..فقط بخاطر تو که واقعا عاشقتم و دوستت دارم….. رو به مریم گفتم:کجا باید بریم؟؟؟من که تهران جایی ندارم….،،،، مریم گفت:صبر کن بهت خبر میدم…..چون مامان و بابا هر دو مهندس هستند بیشتر وقتها شرکتند و من تقریبا توی خونه تنها هستم…..هر وقت خواهرم کلاس اسب سواری رفت بهت میگم تا بیای خونه ی ما….. باز رفتم توی فکر و به خودم گفتم:ببین چند نفر رو تا حالا برده خونشون که راهشو هم بلده…. بالاخره اون روز رسید و مریم با ماشین خودش منو رسوند خونشون….. کسی خونه نبود……گفتم:همسایه ها نبینند….!!؟؟؟ گفت:همانطوری که میبینی منطقه ایی که ما خونه داریم خونه ها همه ویلایی و فاصله ی زیادی داره……در ضمن با ماشین میریم داخل پارکینگ….کسی متوجه نمیشه…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir ‎‎‌‌‎‎