♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ581
حرص الکی میخوردم واقعا!
معراج هیچی به کتفش نبود...
اونقدری که این مرد مغرور بود که مطمئنم اگه این دخترهی نچسب پس فردا اگه خیر سرش باردار هم بشه معراج هیچ عبایی نداره!
و راحت میتونه دهن طرفو ببنده!
من دوسش داشتم، و علاقم رو نسبت بهش به شخصه ستایش میکردم!
اما این وسط یه چیزی درست نبود!
نمیدونم چقد وایساده بودم و داشتم اون ماشین رو نگاه میکردم اما دیدم صدای اذان داره از مسجد محل میاد!
به این نتیجه رسیدم که صبح شده و من تو اعماق فکر و خیالام فرو رفته بودم و خارج شدن ازش کار سادهای نبود!
تصمیمات جدیدی واسه آیندهام داشتم!
ولی نیازمند برنامه ریزی دقیق بود!
و فردا میخوام بیوفتم دنبال کارهایی که تو ذهنم هستن...
مانتو شلوار اداری سورمهای، به همراه عینک آفتابی و آرایش ملیح ازم یه دختر تو دل برو ساخته بود!
وارد پارکینگ شدم تا ماشین رو بیارم!
مثل همیشه یه نفر بود که تر بزنه تو اعصابم و اونم کسی نبود جز معراج...
ادامه داستان👎