♥ ⊱╮ღ꧁  ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱• #ܢܚ݅ߊ‌ܘ_ܦ‌ܠܢ‌ܩܢ لبخند آرامش بخشی زد و گفت: معراج: پس تو برو لباساتو سریع بپوش منم یه چایی بزارم گلوم خیلی اذیتم میکنه! اینو که گفت قدم برداشت که وارد خونه بشه منم باشه‌ای گفتم و سریع به سمت اتاق خواب رفتم.... سریع بلیز شلوار پشمی پوشیدم و موهامو خشک کردم... ده دقیقه‌ای زمان برد! موهامو روی شونه هام رها کردم و به نشیمن رفتم... روی مبل نشسته بود و آرنجشو روی زانوهاش گذاشته بود و سرش تو گوشیش بود... دوتا فنجون چایی هم ریخته بود... رفتم رو به روش نشستم: -ببخشید تو زحمت افتادی... گوشیشو کنار گذاشت و فنجون چایی را، جلوی من قرار داد: معراج: نوش جونت! و بعد دستشو گذاشت زیر چونش و بهم خیره شد! موذب شدم! با من و من گفتم: -چیه؟ معراج: امشب خیلی خوشگلتر شده بودی! فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم! ادامه داستان👎 😍😊 @Energyplus_ir