♥ ⊱╮ღ꧁ ꧂ღ╭⊱ ♥ ≺⊱•
#ܢܚ݅ߊܘ_ܦܠܢܩܢ
#پارتـــ706
لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
معراج: پس تو برو لباساتو سریع بپوش منم یه چایی بزارم گلوم خیلی اذیتم میکنه!
اینو که گفت قدم برداشت که وارد خونه بشه منم باشهای گفتم و سریع به سمت اتاق خواب رفتم....
سریع بلیز شلوار پشمی پوشیدم و موهامو خشک کردم...
ده دقیقهای زمان برد!
موهامو روی شونه هام رها کردم و به نشیمن رفتم...
روی مبل نشسته بود و آرنجشو روی زانوهاش گذاشته بود و سرش تو گوشیش بود...
دوتا فنجون چایی هم ریخته بود...
رفتم رو به روش نشستم:
-ببخشید تو زحمت افتادی...
گوشیشو کنار گذاشت و فنجون چایی را، جلوی من قرار داد:
معراج: نوش جونت!
و بعد دستشو گذاشت زیر چونش و بهم خیره شد!
موذب شدم!
با من و من گفتم:
-چیه؟
معراج: امشب خیلی خوشگلتر شده بودی!
فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم!
ادامه داستان👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir