#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست_هفت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
جهیزیه ی عفت رو با کار توی خونه ی همسایه ها و غیره جور کردم و حتی اون زمان براش ظروف چینی هم دادم…خوشحال بودم که دخترم سربلند خونه ی شوهرش رفت…اما بعداز ازدواج عفت وضعیت مالیمون خیلی بدتر شد چون تمام پولی که داشتیم رو خرج وسایل عفت کرده بودم…توی همین وضعیت بی پولی و نداری یه روز که از خونه ی همسایه اومدم خونه دیدم شیدا جیغ میکشه و دماغشو گرفته…وحشتزده خودمو بهش رسوندم و متوجه شدم شیوا و راضیه باهم دعوا کردند و راضیه زده دماغ شیدا رو شکونده…با عصبانیت به راضیه گفتم:چرا اینکار رو کردی؟یعنی یه لحظه نمیتونم شما وحشیهارو تنها بزارم؟راضیه با گریه گفت:ساعتمو برداشته بود و نمیداد…منم محکم زدمش و دماغش خونی شد…در حالیکه دماغ شیدا رو با دستمال گرفته بودم تا خونش بند بیاد یه ریز سر راضیه غر زدم و دعواش کردم..پولی هم نداشتم که شیدا رو تا بیمارستان ببرم..هر جوری شده خون دماغ شیدا بند اومد اما فرم بینی اش عوض شد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir