#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #ادامه قسمت24
،قدم میزد و مشخص. بود منتطر ماست ! تا مارو دید حم.له کرد بهم مشت محکمش نشست رو گردنم و کتفم.حس کردم یه طرف بد.نم بی حس شدحبیب حتی نگفت چرا ؟؟! کفش هاشو از پاش بیرون کرد و به پدرش گفت _:سر خاک ننه بزرگش بود! پدرشوهرم دوباره اومد نزدیکتر . ازش خیلی میتر.سیدم. تو خودم مچاله شدم. _:دفعه آخرت باشه پاتو از در این خونه بیرون میزاری ؟! فهمیدی ؟کسی که با آبر.وی ما بازی کنه حقش مر.گه ..ملتفتی که چی میگم ؟با گریه باشه ای گفتم و رفتم خونه ..حبیب دراز کشیده بود و سیگار میکشید ...تا منو دید یهو نیم خیزشد _:درو ببند. _:بستم. ._:پرده رو بکش ...خیره شدم بهش ...چند ثانیه مکث کردیم. ._:گفتم پرده رو بکش ...با اینکه میتر'سیدم. پرده رو با دستهای لرزانم کشیدم. کل خونه نمور. .تاریک شد. کم کم سمت اتاق کوچیکم قدم برداشتم. میخواستم حبیب رو نبینم. وقتی میدیدمش بی اختیار میتر.سیدم ..رعشه میگرفتم ..ولی همین که خواستم برم تو اتاقم حبیب صدام زد. _:شراره ؟؟_:سرجام میخکوب شدم .._:بلللله ؟ _:بیا پیشم. دراز،بکش ...اون دست کش هایی روی طاقچه رو هم برام بیار ....
ادامه پارت بعدی👎