#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #ادامه قسمت۴۹
...بگو شراره اون لحظه ای که شوهرش اونو دست دربون داد تا بجای مو.اد بده به بابک مرد. ولی خدا حواسش بهم بود. خدا تا الان نزاشت عفتم لکه دار بشه. ولی نمیدونم بعد این چه بلا.یی سرم میاد..ولی اینو میدونم دیگه با تو برنمیگردم. اینجا میمونم ..میمیر.م ولی با مردی مثل تو دیگه نمیتونم لحظه ای زندگی کنم ..این حرفو که زدم. شاپور به حبیب نزدیک شد
_:من از صبح ملارو از کارو زندگیش انداختم ..ما حرف زدیم. حرف ..زنت در قبال اون بسته ها .خودت گفتی!..خب زنتو مگه نمیخوای ؟ برو اون بسته هارو بیار زنتو ببر دیگه ..اصلا تا شب بهت دوباره وقت میدم. .حبیب با گریه افتاد به پای شاپور .._:نیست ...نیست. از کجا بیارم ...خوب اون پسره گفت که دست اونه .._:اونم لنگه تو ..دروپغ میگفت. بعد رو کرد به اتاقی که ملا اونجا بود. ._:بخون حاج ناصر بخون ص.یغه طلاقشون رو ..سه طلاقشم بخون ....ملا شروع کرد به خوندن خطبه حبیب داد زد. ...
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir