چند ماه گذشت…… یه روز که ابوالفضل  از شرکت برگشت خونه ،،دیدم اروم و قرار نداره……انگار میخواست با کسی یا با من حرف بزنه  ،،ولی دو دل بود….. متعجب فقط نگاهش میکردم چون توان مقابله باهاش رو نداشتم برای همین فقط رد پاهاشو دنبال میکردم…..ابوالفضل چند بار رفت توی حیاط ‌ودوباره برگشت بالا پیش ما…. گوشی دستش بود و یه آن فکر میکرد بعد پیام میداد….اونجا بود که فهمیدم با کسی در حال پیامک بازی هست….. بالاخره با همون بی قراری و استرس خوابید و صبح ساعت ۶از خواب بیدار شد و سریع رفت توی حموم و دوش گرفت….. من زیر پتو بودم و یواشکی نگاهش میکردم…..بعد از حموم یه لباس مناسب انتخاب کرد و پوشید و سرتا پاشو ادکلن بارون کرد و آماده ی رفتن، شد…. سریع سرمو از زیر پتو اوردم بیرون و گفتم:کجا میری ابوالفضل ..!!؟… با یه لحن‌خاصی که دروغ توش موج میزد گفت:ماشین رو میخواهم ببرم گارانتی…. میدونستم ماشین بهانه ایی بیش نیست و قطعا با یه خانم قرار داره ولی کاری از دستم بر نمیومد……… اون روز حرفی نزدم ولی وقتی چند هفته پشت سر هم تکرار شد دوباره شروع به اعتراض و بحث و دعوا کردم….. بعداز این دعواها دیگه اصلا منو تحویل نگرفت و همش خونه ی پسرعموش بود…..چند بار وقتی ابوالفضل سرکار بود سراغ پسرعموش و خانمش رفته بودم، ولی اونا هم باهام دعوا کردند و کلا قهر شدیم….. بعد از اینکه ابوالفضل به کل قید منو زد یه روز یکی از همسایه ها بهم گفت:از من نشنیده بگیر ولی اقا عادل و خانمش همش توی گوش همسرت میخونند که تورو طلاق بده و یه زن دیگه بگیره،،.... یه لحظه تمام بدنم ضعف کرد و گفتم:چرا!؟؟؟مگه خرج منو اونا میدند؟؟؟ همسایه گفت:چراشو نمیدونم،فقط میدونم که قصدشون اینکه تو این خونه و زندگی رو ول کنی و بری یا علنا شوهرت طلاقتو بده…. گفتم:مگه من چه هیزم تری بهشون فروختم؟؟؟؟؟؟؟؟ همسایه گفت:تا اونجایی که من شنیدم و حس میکنم بخاطر اینکه شوهرت تورو دوست داره….بخاطر همین دوست داشتن اونا بهش زن ذلیل میگند…..بهش یاد میدند که زن ذلیل نباشه و حتی زن دوم بگیره…. اون لحظه نفسم بالا نمیومد…..با اه و ناله گفتم:چرا عادل خودش زن دوم نمیگیره؟؟؟چرا این لقمه رو به شوهر من میپیچند؟؟؟ همسایه گفت:از حرفهاشون فهمیدم که به شوهرت میگند تو پول و هیکل و زیبایی داری پس میتونی و اختیارشو داری که یه زن دیگه بگیری…..یه زنی که پایه ی همه کارات باشه نه این زن خونه دار………..تقریبا مثلا معشوقه …… گفتم:وای خدای من…!!!!چیکار کنم؟؟؟…. همسایه گفت:نمیدونم والا…..شاید شوهرتو جادو کردند…. گفتم:یعنی میشه؟؟؟ گفت:ارررره چرا نمیشه….؟؟ همسایه کلی حرف زد و رفت….از اون روز به بعد رفاقت یا دشمنی عادل رو گذاشتم کنار و به جادو فکر کردم….. امکان سحر و جادو بیشتر بود چون تمام طول بهار و تابستون شوهرم اون طرف توی حیاطشون بود و کلی با صدای بلند میگفتند و میخندیدند تا حرص منو در بیارند…… با هر قهقهه ی اونا من اشک میریختم و زار میزدم…….خیلی از ابوالفضل دور شده بودم و هیچ رابطه ی عاطفی و جنسی نداشتیم…..اعتراض هم میکردم جز کتک خوردن چیزی نصیبم نمیشد………… یه روز تصمیم گرفتم برم سر گوشیش و طرف رو‌پیدا کنم و با اون صحبت کنم بلکه مشکلمون حل بشه…… اون روز منتظر شدم‌تا بره حموم…..میدونستم که‌حموم رفتنش کمه کم ده دقیقه طول میکشه پس میتونستم به نتیجه ایی برسم….. تا وارد حموم شد و صدای دوش اب اومد، سریع گوشیشو برداشتم و مشغول بررسی شدم…. اول وارد تلگرام شدم و دیدم با یه خانمی چت کرده…..زود اکانتشو باز کردم و‌ با دیدنش از خجالت آب شدم….. وای….خدا اون روز رو نصیب هیچ کسی نکنه که توی گوشی همسرش عکسهای لخت یه خانم دیگه رو ببینه….. ابوالفضل براش نوشته بود: از فلان قسمت بدنت برام عکس بفرست…. اون خانم هم فرستاده بود…..بعدش ابوالفضل ‌کلی قربون صدقه ی اون‌خانم و عکسها رفته بود و نوشته بود:چی دوست داری برات بخرم ؟؟؟؟؟ با این‌جمله دنیا روی سرم خراب شد….. ادامه در پارت بعدی 👇