#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد_پنج
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
پیام گفت:حداقل یه کار پیدا کن شاید به اون بهانه از خونه بیای بیرون ..گفتم:بیرون که خیلی میرم..بازار و خرید و دکنر و بیمارستان و غیره..به هر حال مسئولیت تمام کارهای مامان بزرگ با منه…پیام گفت:کجا میری خرید؟؟؟منم بیام اونجا ببینمت..گفتم:هر جا میرم مامان بزرگ همراهمه…متعجب گفت:مگه میتونه راه بره؟؟گفتم:اررره..من بخاطر تنهایش اینجا هستم چون دوست نداره تنها باشه…پیام گفت:آهاااان..من تا به حال فکر میکردم شبها داییهات میاند پیش شما…یه لحظه یاد سیاست و سیاست بازیش افتادم و گفتم:درست فکر کردی.هر شب یکی از داییها میاد،، ولی صبح زود بخاطر کارشون میرند..پیام گفت:چطور شبها پیش داییهات با من حرف میزنی…گفتم:فکر میکنند هر بار با مامان یا زن داداش یا دوستام حرف میزنم(دروغ پشت دروغ گفتم تا فکر اینکه شبها ما تنها هستیم رو از سرش بیرون کنه…..)پیام چند روز پشت سر هم اصرار کرد که همدیگررو بیرون ببینیم اما چون قبول نکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir