اسمم رعناست ازاستان همدان خونمون روسیاه پوش کرده بودن..تمام فامیل ودوست آشنا امده بودن..مادروپدرم درتمام مراسم خاکسپاری ومسجدشیرین باسرم امپول سرپا بودن..راز شیرین بین خانواده ی خودمون موند و به کسی چیزی نگفتیم..هرکس میپرسیدمیگفتیم افت فشاروکم خونی شدیدباعت توکما رفتنش شده..من اون چند روزیه قطره اشکم نریختم نمیتونستم باورکنم خواهرم مرده..خیلی هامیگفتن گریه کن تاسبک‌ بشی،ولی دردی که تودلم بودباگریه خالی نمیشد..مراسم ختم وخاکسپاریه شیرین تموم شد..چندباربه میلادزنگ زدم که بهش بگم بایدجواب اینکارت روپس بدی و نمیذارم اب خوش ازگلوت پایین بره ولی گوشیش خاموش بود..ده روز از مرگ شیرین میگذشت وخونه ماتقریباخلوت شده بود..من تواین ده روزیک شب هم خواب راحت نداشتم وعذاب وجدان نمیذاشت اروم قرارداشته باشم...خودم روتومرگ شیرین مقصرمیدونستم،یه روزبه بهانه ی دکتررفتن ازخونه زدم بیرون..رفتم سمت مغازه ی میلادکه بفهمم چراگوشیش خاموشه..محسن دوستش با یه پسرجوان دیگه مغازه بودن سراغ میلادروگرفتم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir