پارت2:
در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان ، در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست، گفت:« فرزانه! خبر جدید!»
من که حسابی درگیر تست ها بودم متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرفهای نصفه و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.« چی شده فاطمه؟!» با نگاه شیطنت آمیزی گفت:«خبر به این مهمی را که نمیشه به این سادگی گفت!». میدانستم طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتاب را ورق می زدم گفتم:« نمیخواد اصلا چیزی بگی، می خوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!»
آبجی گفت:« ای بابا! همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیاد بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری میکنه».
توقعش را نداشتم، مخصوصاً در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بودخود حمید نیامده بود. فقط پدر و مادرش آمده بودند. هل شده بودم نمیدانستم باید چه کار کنم. هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاق شد و بی مقدمه پرسید:«فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری؟!».
با خجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:« نه کی گفته؟ بابا من کنکور دارم، اصلا به ازدواج فکر نمیکنم، شما که خودتون بهتر میدونین.»
بابا که رفت، پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت:« دخترم، آبجی آمنه از ما جواب می خواد. خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرحشده. نظرت چیه؟ بهشون چی بگیم؟» جوابم همان بود، به مادرم گفتم:« طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه.»