🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_180
#رمان_حامی
چهره ای مصمم و خونسرد به خود گرفتم که یک وقت اگر رو به رو شدیم، به چیزی شک نکند.
چون به هر حال او منتظر تلافی از جانب من بود.
رفتم سراغ نقشه ی دوم! به جای بازگشتن به اتاقم، به سمت اتاق نگهبانی رفتم.
مشهدی مجتبی آنجا نشسته بود و داشت با تلفن حرف می زد.
وقتی فکش گرم می شد، دیگر نمی فهمید اطرافش چه خبر است.
یک دختر دم بخت داشت که روزی چند ساعت با او حرف می زد.
نمی فهمیدم این پدر و دختر مگر چقدر درد و دل و حرف نگفته با هم دارند که هیچ گاه تمام نمی شود.
بی توجه به همه ی این ها، رو به روی اتاق نگهبانی ایستادم.
اول که حواسش پرت بود، بعد تا چشمش به من افتاد، هول شد و گوشی تلفن را رها کرد روی میز.
کلاه فرمش هم روی سرش کج و معوج شد.
مهلت دادم تا خودش را پیدا کند.
تلفن را سر جایش گذاشت، کلاهش را صاف کرد و ایستاد و من من کنان گفت : جانم خانم؟ ببخشید داشتم با....
میان حرفش پریدم و گفتم : مشهدی آچار داری؟!
با بهت کمی به جلو متمایل شد و گفت : آچار؟!
- آره. آچار فرانسه.
- ب... بله خانم دارم. چه سایزی؟
- نشون بده ببینم.
خم شد و از زیر میز چند آچار در آورد و رو به رویم گرفت.
از بینشان یکی که سایزش متوسط بود انتخاب کردم و گفتم : من که رفتم اینو بردار بیا اتاقم خب؟!
مطمئن بودم آن لحظه در دلش می گوید : این چرا امروز اینجوری شده.
ولی چیزی به زبان نیاورد و گفت : چشم خانم.
سری تکان دادم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
نگاهی رویم سنگینی می کرد.
سرم را به طرفین چرخاندم.
با دیدن حامی که با چشمان ریز شده داشت بر اندازم می کرد، در دل خنده ای شیطانی کردم و به راهم ادامه دادم.
نگاهم به شدت بی تفاوت بود و به چیزی شک نمی کرد.
وارد اتاقم که شدم، بعد از حدود ده دقیقه مشهدی مجتبی با آچاری که انتخاب کرده بودم آمد.
روی میز گذاشتش و با گفتن با اجازه سریع رفت.
بیچاره ترسیده بود.
این ها همینطوری از من می ترسیدند، چه برسد روزهایی که حالم خوش نبود یا درخواست های عجیب و غریب هم داشتم.
گوشه ی لباسم را بالا دادم و آچار را علی رغم میلیم بین شلوارم گذاشتم که دیده نشود.
بلند شدم که بروم برای عملی کردن نقشه ام که دو تقه به در خورد.
کلافه سر جایم ایستادم و گفتم : بفرمایید.
در باز شد و خانم میرحسینی، یکی از کارکنان کارخانه آمد داخل.
منتظر و با عجله گفتم : بله خانم حسینی؟
بعد از احوال پرسی کمی دست دست کردن گفت : خانم ببخشید، من بچم مریضه، تبش رفته بالای چهل درجه. الان از خونه زنگ زدن گفتن حالش اصلا خوب نیست دارن می برنش درمانگاه.
می تونم امروز استثنائا زودتر برم؟
انسانی نبودم که وقتی پای خانواده و مشکلات حیاتی در میان بود، کسی را بگذارم لای منگنه. حتی اگر این کار را هم می کردم برای ادب کردنشان بود و در آخر اجازه ی آن کار را بهشان می دادم.
برای همین نوچی کردم و گفتم : آره برو.
اگه کاری یا چیزی لازم داشتی هم بهم خبر بده.
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت : قربونتون برم خانم. خیلی ممنون. جبران می کنم انشاءالله.
خودم هم کمی عجله داشتم. برای همین گفتم : برو سریع تر به بچت برس.
بعد هم در را باز کردم.
بعد از کلی دعای خیر کردن و قربان صدقه رفتن، بالاخره رفت و منم از اتاق به سمت مقصدم حرکت کردم.
خیلی نامحسوس و گاماس گاماس، رفتم به طرف سرویس بهداشتی.
کارخانه سه سرویس داشت.یکی در اتاق من، یکی برای اهالی کارخانه و یکی هم انتهای حیاط بود که هم در نداشت و هم شیرش خراب بود.
رفتم جلوی سرویس کارکنان ایستادم.
در بسته بود.
نگران بودم کسی داخلش باشد و من بی هوا در را باز کنم.کمی آنجا ایستادم و گوش تیز کردم ببینم صدای شرشر آب یا موجود زنده ای به گوش می رسد یا خیر.
وقتی صدای سرفه ی مردانه ای آمد، سریع رفتم و پشت دیوار کنار سرویس پنهان شدم.