🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_704
#رمان_حامی
حرفی برای گفتن نداشتم.
چاره هم نداشتم.
عصبی کردن اکبر هم برابر بود با نقش بر آب شدن تمام نقشه هامان.
من دیگر آب از سرم گذشته بود.
باید تمام تلاشم را می کردم که این ماموریت خراب نشود.
سعی کردم با طمانینه بگویم.
- نه آقا اکبر.
واسه طلاق گفتم.
بخاطر یه سری چیزا باید صبر کنیم.
- چه چیزایی؟ خر گیر آوردی؟
- بلا نسبت این حرفا چیه.
نه فقط واسه اینکه با خوندن صیغه محرم بشیم نیازه یه سری چیزا رعایت شه.
- من خودم ختم این کارام.
تو نمی خواد به من درس دین بدی.
دیگر چیزی نگفتم.
چون عصبی شده بود باز شروع کرد به قلیان کشیدن.
کمی که کشید به سرفه افتاد.
از ته دل آرزو کردم از شدت سرفه به نفس نفس بیفتد و همانجا جلویم جان دهد، مردک روانی!
ولی نشد...