دستمو به سمت یقه اش بردم و رژی که بهش مالیده شده بود رو نشونش دادم. _این چیه؟ها!!با توعممم ماکان این چیههه؟! به خوبی پریده گی رنگ صورتش معلوم بود چشاش درشت شده بود و‌ از ترس به نفس نفس افتاده بود. با پشت دست اشکهام و پاک کردم و با صدای که از بغض می‌لرزید لب زدم:_من طلاق میخوام. -:چی داری میگی شاناز تو‌ حامله ای امکان نداره طلاق بدمت. _همین که گفتم من طلاق میخوام الآنم برمی‌گردم روستا تا بدنیا اومدن بچه بعدم طلاق میگیرم... حرفم تموم نشده بود که با هول دادن ماکان چند قدم به عقب پرت شدم که فرش زیر پام جمع شد و به شدت زمین خوردم با دیدن خون جاری شده با درد نالیدم:-ماکان بچممممممم...💔 http://eitaa.com/joinchat/1019936784C9e1eab6095