🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ✅داستان: توبه روحانی قسمت👈7⃣ پدرم خیلی از مرگ و قیامت، منقلب می شد و همیشه از مرگ بد و عاقبت شرّ، به خدا پناه می برد اما من همه زندگی ام شرّ شده است. خدایا! اگر فرشتگان از من سوال کنندکه پول‌ها را چه کردی، چه بگویم؟ اگر بپرسند چرا با نماز مردم بازی کردی،چه جوابی بدهم؟ این فکرها قطره ای ازاشک را بر گونه‌های حسن آقاجاری کرد، تصمیم خودش را گرفت که به مسجد برود و همه جریان را برای مردم تعریف کند و از آنها حلالیّت بطلبد با دلی پر از اضطراب و تنی لرزان عازم مسجد شد کوچه های خاکی روستا را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت، با نگاهی خیره به زمین، وارد مسجد شد. مثل همیشه صف ها پر از جمعیت بود، از میان صف ها خودش را به نزدیکی محراب رساند .اما برخلاف روزهای قبل وارد محراب نشد، به سمت جمعیت رو کرد و نفس عمیقی کشید. مردم انگار بو برده باشند که خبر تازه‌ای شده است همگی سکوت کردند حسن آقا خیلی آرام با گفتن بسم الله گفت: من از اول هم راضی به این کار نبودم، منتهی ریش سفیدهای روستا خیلی اصرار کردند.من از همان اول هم میدانستم لیاقت امام جماعت را ندارم ادامه دارد 📚برگرفته از کتاب:امید اخر @Etr_Meshkat