🔴روایت آقای رحیم آبفروش از پل‌دختر 🔹شبانه در شهر دوری زدیم... انگار تمام کف شهر را با پوشانده‌اند آرامش عجیبی حکم‌فرماست... بعضی از بچه‌های جهادی، در گروه‌های کوچک چند نفره، خسته از کار روزانه، درحال قدم‌زدن هستند... برخی از مردم، از خانه‌های‌شان نگهبانی می‌دهند ، بخشی از شهر را برده‌است نقشه جدید با آن‌چه تا پیش از این بود خیلی فرق کرده! درحال تدارک غذای فردا بودند... بچه‌های جهادی در جاهای مختلف شهر نگهبانی می‌دادند... در کوچه‌ای، یکی از این بچه‌ها، چفیه‌اش را پهن کرده بود و بی‌خیال گل‌ولای، مشغول بود... این بچه‌ها، تمام پیش‌بینی‌های غرب‌اندیشان را برهم زده‌اند، را به سخره گرفته‌اند و دنیا را به بازی... شب همان شب است و دنیا همان دنیا، در همان هنگام که در گوشه‌ای دیگر از دنیا، جماعتی مشغول ارضای شهوات و غرق‌شدن در لذائذ دنیا هستند، جوانانی دیگر لباس جهاد بر آن کرده‌اند و پای بر نفس گذاشته، محل رشک ملائک گشته‌اند... کاش چشمان بیدار بود و روایات می‌کرد اما آن‌چه را در این گوشه کره خاک می‌گذرد... حماسه پلدختر را... نزدیک است به خود بیاییم @lezatezendegisalem