فرصت حضور🇮🇷🇵🇸
• طرف از خونه اومده بیرون در خونه رو هم قفل کرده و سوار ماشین شده ! دوباره پیاده می شه ببینده در خو
• ✔️چون درآیی از در مکتب بگو خیر باشد اوستا احوال تو آن خیالش اندکی افزون شود کز خیالی عاقلی مجنون شود آن سوم و آن چارم و پنجم چنین در پی ما غم نمایند و حنین تا چو سی کودک تواتر این خبر متفق گویند یابد مستقر هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی باد بختت بر عنایت متکی بعد از آن سوگند داد او جمله را تا که غمازی نگوید ماجرا رای آن کودک بچربید از همه عقل او در پیش می‌ رفت از رمه سی تا بچه زبل همه شون افتادن به جون استاد !!!😄 ✔️فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتبخانه كلاس درس در خانه استاد تشكيل مي ‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند. او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟” استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.” 👈 اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟” 👈 وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد، کلاس را تعطیل کرد و به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او به خانه هایشان برگشتند.👌 حالا اینجا رو ببینید 👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽 زن اوستاد از بچه ها باهوش تر بود 👌 الکی می گن زن ناقص العقله ! یعنی تحریف کردن تاریخ رو ! خدا ازشون نگذرن که اون حرف های قشنگ حضرت علی علیه السلام رو بد تعبیرو تفسیر کردن 👌 ادامه ماجرا رو ببینید 👇🏽👇🏽👇🏽 وقتی که استاد ناغافل به خانه برگشت زنش تعجب کرد و گفت: چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: ” مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نمي‌بيني؟ بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نمي‌بيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟ “ ➕زن بینوا گفت: “اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده ‌اي. “ ➖استاد گفت: “تو هنوز لجاجت مي‌كني! اين رنج و بيماري مرا نمي‌بيني؟ اگر تو كور و كر شده‌اي من چه كنم؟” ➕زن گفت : الآن آينه مي‌آورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادي است. ➖استاد فرياد زد و گفت: “نه تو و نه آينه ‌ات، هيچكدام راست نمي ‌گوييد! تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد.” زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت: تو دشمن مني. چرا ايستاده‌اي ؟ زن نمي‌دانست چه بگويد. با خود گفت اگر باز بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم مي ‌كند و گمان بد مي ‌برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام مي ‌دهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي مي ‌شود چون این مرد دهن بین است و دیوانه. زن با این افکار بستر را آماده كرد و استاد دراز كشيد. 🌞فردا صبح کودکان که دیدند نقشه شان گرفته است، دوباره به مکتب رفتند و كنار استاد نشستند و آرام آرام درس مي ‌خواندند و خود را غمگين نشان مي‌ دادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچه‌ ها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : ” آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار مي ‌دهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد مي ‌دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ “ ➖استاد گفت: “راست مي ‌گويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانه‌ ها رفتند.” وقتی کودکان به خانه برگشتند مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند: ” چرا به مكتب نرفته‌ ايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد.” مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: “شما دروغ مي‌ گوييد. ما فردا به مكتب مي‌آييم تا اصل ماجرا را بدانيم.” كودكان گفتند: “بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد.” 🌞بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله مي‌ كرد. آزارآزار مادران پرسيدند: “چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. “ ➖استاد گفت: “من هم بيخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نمي‌ فهمد”.😄 ان شاالله ادامه ماجرا باشه برای نوبتی دیگر ✍صالح ادیب 🆔 @FORSATE_HOZOR ➡️ https://eitaa.com/joinchat/498401312C3010b2eae1