🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸
این قسمت
🌸 خودم حروم میشم ✋😊
✍ یه روز صبحی داشتم ، کیسه انفرادی خودمو بی سرو صدا می گشتم ، آخه همه تو آسایشگاه بزرگی درکنار هم بودیم. همه تازه از مناجات شبانه و نماز صبح باز گشته بودند.
🍃 نیم ساعتی فرصت بود تا بیرون آسایشگاه به خط شیم، شاید اکثر هم قطارها اون روزها رو به یاد داشته باشند.الان آدرس میدم، کرمانشاه پادگان شماره دو صالح آباد ارتش ، یادتون اومد؟ از جاده اصلی داخل پادگان بعد از دژبانی کمی میرفتی جلو سمت راست با کمی شیب ملایم میرفتی بالا میرسیدی به محل استقرار تیپ ویژه شهدا✋😊
🍃 بعد از دیدار با بنیانگذار نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران امام خمینی رحمت الله علیه؛ سفر زیارتی مشهد مقدس ومرخصی استحقاقی قرار شد پس از اتمام مرخصی به باختران آن موقع و کرمانشاه امروزی برای آموزش و بازسازی و... عزیمت نماییم. خوب دور نشیم.
🍃دیدم دوتا کنسرو تن ماهی بندرعباس جنوب، مثل چشم دوتاجغد داره نگاهم میکنه؛! خدا براتون نخواد روزی که بیفتین تو نقشه از پیش تعیین شده اطلاعاتی✋😁
🍃 من هم شمالی و از خدا خواسته ماهی؛! اونم صبح اعلی طلوع ! از کجا اومده یادم نیست ، حتما مربوط به عملیات آزاد سازی پیرانشهر به سردشت بوده دیگه، نمی تونسته که از هوا اومده باشه!! یه لگدی به محمد رضا و یه دستی به علیرضا ، که خودشون و الکی زیر پتو رنگی به خواب زده بودن زدم و گفتم ، علی ، علی ببین چی پیدا کردم،
🌷
#علی_رضا هم گفت: مرگ ، آخه الان موقع چیز پیدا کردنه؟ گفتم 🌷
#محمد-رضا ، محمد تو پاشو؛! گفت؛ نبی، پاشم ببینم الکی گفتی ، جشن پتو هستا؛!!
🍃 گفتم: پاشو ، اونم بلند شد، نه گذاشت و نه برداشت و گفت:علی رضا الکی گفته ،: تا به خودم بیام ،جشن پتو شروع شده بود، بهونه میخواستند که به دستشون داده بودم ،! نوش جونم، چشمم چهار تا... کار به خوردن صبحونه نرسید...
🍃همهی ما رفتیم تو صف و صبحگاه با هوای مه آلود و سرد آذرماه کرمانشاه (باختران)و دویدن صبحگاهی به صورت گروهان به گروهان.برگشتیم برا صبحونه،!!
🍃 کنسروماهیهایی رو که مظلومانه نگاهم میکردند رو گذاشتم کنار سفره، همه حمله کردند. محمدرضا ، علی رضا، نادر ، محمد، ... از اون وسط یکی؛ دوتا دیگه کنسرو ماهی شوت کرد وسط سفره پلاستیکی، اسماعیل بود، گفت: منم دوتا دارم،!!
🍃با کنسرو باز کن های کوچک جبههای که کمیاب هم بود دورشرو با هزار و یک زحمت باز کردم، یکی با چاقو باز میکرد، و یکی با چنگ و دندون ،!! ماجرایی بود برای خودش نگو و نپرس...و
🍃یه دفعه یه کنسرو خاویار بادمجان هم با کمی نون اومد؛! با پروازی جانانه افتاد تو سفره و یکی از بچههای شیراز هم همون دور بود با لهجهی شیرینش ،سر رسید.مجبور شدیم سفره رو اضافه و با وصله پینه کردن،به طول و عرضش اضافه کنیم عجب سور و ساتی شد. بیا و ببین،!! کت خورده بودم، تو سرمای پاییزی دویده بودیم ، حالا یه صبحونه قبل از رفتن به کلاسهای درسی عقیدتی قرآنی میچسبید.
🍃آخرای کارصبحونه بودیم که به محمد رضا ی سرما خورده و نوک دماغ قرمز شده گفتم ، محمد رضا جان این یکم باقی مونده رو حلالش کن، ...
🍃نگاهی از روی شک و تردید بهم کرد و گفت: میخوام حلالش کنم اما میترسم،
#خودم_حروم_شم ؛ با سرتکون دادن بچهها و تایید سر بقیه بچهها... دوباره شروع شد.
🍃دیر متوجه شده بودم ، پتو خاکستری سرم افتاد و همان جشن و سرور پتو مجددا آغاز،!! چه دوران سرور و خوشی داشتیم، کتک میخوردم و بچهها میگفتند، این هم صبحونه بود ، دادی خوردیم شهردار ؛تر کیدیم،!حال چطور بریم کلاس، و باز هم جشن ادامه داشت و هرکسی دستش میرسید ، میزد،! حتی اونهایی که صبحونه نخورده بودند، هم میزدند، که چرا اونا رو دعوت و بفرما نزده بودم؛!
🍃تا بیام کار شهرداری رو به پایان برسونم، همه تو کلاس قرآن برادر عرفانی بودند. و دیر رفتم سرکلاس... کنسرو ماهی رو هم گذاشته بودن تو کیسه انفرادی من نگون بخت تا بتونن جشن پتو بگیرند.
✋حتما" میگید چرا اون بالا ،جلو اسم اون دوتا عزیزان گل گذاشتم، شهید علی رضا سیف کار در عملیات دوپازا سردشت شهید شد و محمد رضا یعقوبی تو سن پنجاه و سه سالگی مدافع حرم شد تو سوریه جاوید والاثر
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال بخواهد.
🌸والعاقبه للمتقین
🌸دعابفرمایید ✍ نبی زاده
🌷شهدا رو حتی با ذکر صلواتی میزبان باشیم
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدالله 🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
@FORSATE_HOZOR