🌱🌱🌱بسم الله الرّحمن الرّحیم🌱🌱🌱
⬇️داستان: نتیجه ی دلم می خواد
🌀صدای جیک جیک گنجشک ها از لابلای درختان حیاط، نشان میداد که نزدیک طلوع خورشید شده است.
🌀ایمان ملحفه را تا چانه بالا کشیده بود. با شنیدن صدای گنجشکها به سختی بر لذت خواب دلچسب غلبه کرد و بلند شد تا نمازش قضا نشود.
بین راه کامبیز را هم صدا زد، کامبیز غلتی زد و با چشمانی نیمه باز گفت: اصلا دلم نمیخواد از این خواب خرسی بیام بیرون و بعد از چشم بهم زدنی، خروپفش به آسمان بلند شد.
🌀ایمان نمازش را که خواند دوباره کامبیز را صدا زد و او با چشمانی نیمه بسته با کلی غر غر نمازش را خواند و سریع دوباره به رختخواب برگشت و زیرلب گفت سر صبح، توی این هوا فقط خواب میچسبه...
🌀ایمان که همیشه بعد از نماز بیدار میماند و به پدرش کمک میکرد، نگاهی به پنجره انداخت و پدرش را در حال رفتن سر مزرعه دید. یک نگاه هم به کامبیز زیر ملحفه انداخت. دلش نیامد از خواب صبحگاهی بگذرد و راهی رختخواب شد.
🌀 دو سه ساعت بعد که از خواب بیدار شد، مثل قرقی رختخوابش را جمع کرد و با عجله راهی مزرعه شد.
🌀 از کنار مزرعه احسان اینا که رد شد، دید کار دروی گندمزار تقریبا تمام شده. احسان سرش را بلند کرد و سلام بلندی به ایمان داد و گفت: به به ظهر بخیر! پارسال دوست، امسال آشنا. معلوم هست کجایی امروز؟ بابات بنده خدا حسابی دست تنها بود.
🌀 ایمان گفت آخه امروز دلم خواست بیشتر بخوابم.
🌀 احسان گفت دلت خواست؟ پدرت از پا دراومد چون تو دلت خواست بیشتر بخوابی؟
ایمان قدم هایش را تند کرد تا خودش را زودتر به مزرعه برساند. از دور پدرش را دید که حسابی مشغول بود و عرقهایش را پاک میکرد. او حتی متوجّه نزدیک شدن ایمان هم نشد. ایمان سلام کرد و خسته نباشید گفت و با خجالت سرش را پایین انداخت.
🌀دروی زمین هنوز به نصف هم نرسیده بود و پدر که به نظر خیلی خسته می آمد، با دیدن ایمان لبخندی زد و گفت اومدی پسر؟ خدا خیرت بده. ملخ ها به مزرعههای ده بالا حمله کردند باید سریعتر گندمها را از مزرعه خارج کنیم.
🌀ایمان آب دهانش را قورت داد دوباره خجالت زدهتر از قبل بسم اللهی گفت و شروع به کار کرد.
چند سال پیش، ملخِ گندم به مزرعهشان حمله کرده بود و شبانه تمام گندم ها را از بین برده بود. قیافه ملخ ها با چشمان ورقلمبیدهشان و سختیهایی که در آن سال کشیدند، به یادش آمد.
🌀به سرعت شروع به کار کرد، دو سه ساعت بعد صدای کامبیز را شنید که سلام میکرد. جواب سلام داد و گفت بجنب کامبیز ملخ ها ده بالا هستند، باید سریع زمینتون رو درو کنی! مگه بابات همهچیز رو بهت نسپردن و توام گفتی خیالتون راحت! امسال که مادرت مریضن، پدرت به پول این گندما بیشتر از قبل نیاز دارن.
🌀 کامبیز گفت نترس بابا زمین ما کوچکه، کارش کلّا دو سه ساعته. کلّی هم طول میکشه تا این ملخهای فینگیلی به اینجا برسن مگر اینکه مرسدس بنز سوار شن. لبخندی زد و گفت به نظر تو میتونن بنز سوار شن؟ بعد به سمت زمینشان رفت.
🌀همهی روستا، در تلاش برای نجات گندمها بودند. هر کس مشغول کاری بود و به سرعت اینطرف و آنطرف میرفتند.
🌀کامبیز نیم ساعتی درو کرد و بی توجه به هیاهو و جنب و جوش اطراف، پیش ایمان رفت و گفت هوا خیلی گرمه، دلم میخواد برم چشمه آبتنی کنم. توام می آیی؟
🌀ایمان با تعجب گفت :بیخود دلت میخواد. الان چه وقت دلم میخواده؟ نمیبینی روستا رو؟ همه دارند گندم هاشون رو نجات می دن؟ اون وقت تو به فکر آب تنیی؟
🌀کامبیز گفت: برو بابا حالا یکی دو ساعت دیگه میآییم، تو هوای خنک، سرحال دوباره شروع میکنیم. ایمان کلاه حصیریاش را پایینتر کشید و نچی کرد و گفت: نه پدرم دست تنهاست. امروز اصلا دیگه او رو تنها نمیذارم.
🌀کامبیز گفت باشه، خودم تنها میرم و راهی چشمه شد.
🌀کم کم کار مزارع تمام میشد و کشاورزان خوشحال از نرسیدن ملخها، به هم خدا قوت می گفتند.
🌀 احسان بعد از اتمام کار مزرعهشان، راهی مزرعه پدر ایمان شد. بلند سلامی کرد و بسم اللهی گفت و شروع به کار کرد.
🌀ایمان گفت بابا تو خسته ای از صبح خروس خون داری کار میکنی، برو چشمه پیش کامبیز آب تنی! احسان گفت آب تنی! چه وقت آب تنیه؟ پدر کامبیز کجاست؟
🌀ایمان گفت: بنده خدا عمو مجبور شده برای درمان، زن عمو رو ببره شهر!
🌀احسان گفت: انشالله خدا زودتر سلامتی بده. بعد دوتایی مشغول درو شدند. دم دمای غروب صدای کامبیز را شنیدند که خوشحال و سرحال از آب تنی به مزرعه بر میگشت.
🌀 کامبیز گفت: خوش میگذره بهتون؟ ملخا خوبن؟ دیدینشون سلام منم برسونید. ایمان گفت: مثل اینکه به تو بیشتر داره خوش میگذره. ما که یکم دیگه زمین رو از شرّ ملخا نجات میدیم. احسان گفت ملخا پیش ما نمیان که سلام شما رو برسونیم. اگر بیان، به مزرعه شما تشریف فرما میشن و شما باید سلام مارو بهشون برسونی
👇👇👇👇👇