بخش هایی از کتاب رهبر دارالعباده: داشت یواش می خزید پشت ستون مسجد ملا اسماعیل. پرسیدم: - آقای گران‌مایه! این چه‌کاری است؟! - حاج‌آقا را نمی‌بینی چقدر از دست مسئولین و کم‌کاری در ادارات عصبانی است؟! الآن است که پشت تریبون نماز جمعه چشمش بیفتد به من و شروع کند به بازخواست من که پس تو توی این شهر چه‌کاره‌ای؟ استاندار بدجوری از حاج‌آقا حساب می‌برد. ———————- اجازه نمی‌داد هیچ ملکی را به نامش سند بزنند. حتی منزل شخصی هم نداشت. عاقبت بازاری‌ها برایش خانه خریدند به پانصد هزار تومان و سند زد به نام پسر نه‌ساله‌اش محمدعلی. ———————— استاندار یزد بود ازلحاظ فکری طرف دار بنی‌صدر، آقای صدوقی گفتند: -شما باید از یزد بروید. اگر هم نرفتید خودم بیرونتان می‌کنم. ساعت یک‌شب چشمشان خوب نمی‌دید. به من گفتند: از توی دفترچه، شماره تلفن مهدوی کنی را برایم پیدا کن. شماره را برایشان گرفتم، آقای مهدوی کنی خواب بودند. حاج‌آقا گفتند: - بگویید کار واجبی دارم، بیدارشان کنند. تا آقای مهدوی کنی جواب دادند، حاج‌آقا گفتند: - من استاندار را پس فرستادم. خداحافظ. —————————-- شده بود خار چشم منافقین. از افغانستان می‌آمدند کمک مالی بگیرند برای خرید اسلحه علیه کمونیست‌ها. دیدش بین‌المللی بود. —————————-- رفته بودند مشهد؛ با آیت‌الله مدنی و دستغیب. دعایشان این بود که هر سه شهید شوند. شهید شدند؛ شهید محراب. 📢 محتوا، اخبار و اطلاع رسانی های فرهنگی اجتماعی استان یزد👇 🇮🇷https://eitaa.com/Farhangyazd