🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آن شب هم شبی بود شیرین و شوق انگیز که باز از جماعت حاضر بلقیس از همه بیشتر به خاطر داشت . حق این است که اردکان زمستان های برفگیر و سرمای گزنده دارد خاصه در آن سالها که امکانات هم کم بود و این بود که بهار و تابستان برای مردم این ،سامان دلچسب تر مینمود و فرصت مغتنمی بود برای خیلی از کارها که یکیش همین جمع نشینی خانوادگی بود. تابستان هم که فصل تفضل طبیعت است از سیب و زردآلو و آلوچه گرفته تا انگور و بادام و گردو و صیفیجات معطر و دلپذیر آن روزگار که شمامه ی خربزه ها گاهی تمام ولایت را بر میداشت و اندک مسافران شیراز و یاسوج را که به منزلگاه میانجی رسیده بودند ، وامیداشت تا دست در کیسه کنند و بی ارمغان از اردکان نگذرند . رسمی که شاید تا امروز روزگار هنوز باقی مانده است. القصه شب شمس هم در خرمی خرداد هزار و سیصد و سی و نه چراغ گردسوز خانه سید رسول را تا نیمه های ،شب آن هم درست در وسط حیاط صفه روشن نگه داشت. دایی در همان شب احساس کرد رشته ی ظریفی از پیوند، فراتر از آنچه دیگر خواهرزادهها داشته اند با این نورسیده ی خوش قدم در جانش خلیده است .خاک شیرین که اصطلاح جامعه ی ماست از همین دریافتهای ظریف و پنهان بر میخیزد که در وجود برخی هست و بر دل دیگران میریزد و آدمی ناخواسته احساس میکند که چه قدر فلانی را دوست دارد یا چه قدر به دل من مینشیند شاید بعدها ازدواج ،دختردایی طاهره با شمس الدین نهاد همین گزاره ی عاطفی باشد که در آن شب سبک پای بهاری از دل دایی جواد گذشت . خلاصه این شمس الدین وجود شیرینی داشت که به زندگی سید مؤمن و سنگتراش سپیدانی حلاوت مضاعف بخشید. جالب این که شمس الدین مثل خورشید ظهر درست در وسط بچه های سیّد قرار داشت و با اضافه شدن ،عبدالخالق فاطمه و محمد به عائله ی او این شمس بود که گل میان مجلس بود.