داشتم این جملات فی باوند آلبرتی رو میخوندم. «احساس می‌کرد برای اینکه به خانه برود و در آغوش مادرش هق هق کند، زیادی بزرگ شده است.» یه جایی وسط بزرگسالی پیش میاد که میفتی ته چاه استیصال و تنها چیزی که میخوای همینه، برگردی خونه، مادرت رو بغل کنی و زار بزنی. بعد میبینی یا خونه نیست، یا دوره، یا مادر نیست، یا تو بزرگتر از اون شدی که بتونی اعتراف کنی چقدر خسته و شکسته ای ... @Faz_sangin