💬 8
📚
#داستان_کوتاه 1
🔆
#هدیه_خدا 💕
💠 پنجره اتاق را باز میکنم و منظره بیرون را مینگرم، آسمان، آدم ها، و درختی را که خانواده کوچکی در لابه لای شاخ و برگ هایش لانه کرده اند....
🐣جوجه کوچولویی که قرار است به زودی سر از تخم بیرون بیاورد،
و پدر و مادری که مشتاقانه انتظار دردانه شان را میکشند.
لبخندی میزنم
یاد گنجشک خودم می افتم
هیچ گنجشکی به شیرینی او نیست...👶🏻
6 سال پیش بود، که به دنیا قدم گذاشت.
درست در همچین روزی...
آری، در همچین روزی خوشبختی من و پدرش را تکمیل کرد.
6 سال زندگی گذشته، مثل برق از جلوی چشمانم میگذرد.
🔅باز هم لبخند میزنم...
آری، خداوند، مرا برای آرامش آفریده. حتی در متن تمامی طوفان های روزگار...
🌪طوفان هایی که میخواستند مرا به آتش بکشند،
اما سرانجام، دریایی شدند بر آتش درونم
و قلبی سرشار از او و خالی از غیر...
نگاهم را بر در و دیوار خانه می اندازم.
روی قاب عکسش توقف میکنم.
امیدم...گنجشککم
زود پر زد و رفت
زود خدایی شد...
قاب عکسش را برمیدارم. نوازشش میکنم.
🔹_همه میگن تو مُردی
ولی من باور ندارم مامانی.☺️
یادته روزی که ازم پرسیدی آدما وقتی میمیرن چی میشه؟
بهت گفتم: آدما نمیمیرن. فقط از دنیا میرن یه جای دیگه
تازه اونجا خیلییی هم بهتر هست!🙂
اره...حالا تو رفتی جای بهتر... و من موندم اینجا
وقتی رفتی زیر و رو شدم
هرچی کفر و کثیفی بود تو وجودم زد بالا...
از زمین و زمان طلبکار بودم
تو رو طلبکار بودم!
آخه فکر میکردم تو برای منی...
غافل از اینکه من و تو و هممون واسه یکی دیگه ایم...
همونی که فتبارک الله احسن الخالقین هست...💞
⚜خلاصه میخوام بسازم مامانی... حسابی اون طرف جای خودمو بسازم و بعد هر وقت که خدا اراده کرد بیام....
راستی..
تولدت مبارک ❤
📜
@Fetrat_Base📜
┗🔅▬▬▬►🌟┛
📃۩2⃣6⃣4⃣۩