#شعرکودکانه
ماجرای اسارت از زبان
#حضرت_رقیه
خلاصه ای بچه ها
تو صحرای کربلا
@GANJINE313
وقت غروب خورشید،
شدیم اسیر غولا
پیاده و پیاده
همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم،
از صبح زود تا به شب
تا اینکه ما رسیدیم
به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا
راه خیلی دوریه
توی خرابه شام
ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم
نامهربونی کردن
فریاد زدم:«آی مردم،
عموی من عباسه
بابام امام حسینه،
کیه اونو نشناسه؟»
سر غولا داد زدیم،
اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر
خودمونو جا کردیم
بابام یه شب به خوابم
اومد توی خرابه
گفت که:بابا حسینت
میخواد پیشت بخوابه
دست انداختم گردنش،
تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود،
خوابای رنگی دیدم
صبح که بلند شدم من،
دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم،
منم توی بهشتم
◼️کانال تربیتی
#گنجینه313
---------------------🌸
@GANJINE313
🌸---------------------