28 صبح فرداش دیرتر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمی‌بودم اصلا نمی‌رفتم. چند دقیقه‌ای می‌شد که وارد شرکت شده بودم و چیزی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم که وارد اتاق شد. نفسم رو کلافه بیرون دادم و با پرت کردن خودکار توی دستم روی میز به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:" اینجا چی می‌خوای؟!" نزدیک‌تر اومد و جواب داد:" حقم رو!" -چه حقی؟! +حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست باهام بکنی و بعدش هم منو رها کنی به امان خدا...! -اینجا یه همچین حقی وجود نداره! +داره+ یعنی من می‌خوام که وجود داشته باشه! پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:"سایه من اصلا حوصله ندارم!" +حوصله چی رو نداری؟! تو می‌دونی با من چیکار...؟ با عصبانیت وسط حرفش پریدم و غریدم:"من با تو کاری نکردم!!" +آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جوری میگی؟ این خیلی نامردیه!! -اصلا من نامردم و تو هم اشتباه کردی که عاشق یه نامرد شدی! +دنیا همینجوری نمی‌مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می‌کنم!... به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می‌رفت گفت:" فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم!...کاری می‌کنم که بهم التماس کنی و بخوای ببخشمت...!" برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه‌ای سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد. کلافه خودم رو روی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم. سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب‌تر کرده بود... برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکت‌های طرف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم.... ۝۝ با ورودم به خونه، مرسانا ، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا، خودش رو توی بغلم انداخت و غافلگیرم کرد. توی اون اوضاع، بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می‌کرد... مرسانا رو بغل کردم و روی مبل راحتی وسط حال لم دادم و اون رو با دو دستم بالا بردم و شکمش رو به صورتم مالیدم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش بازی کردم که آیدا با سینی چای توی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن روی مبل کناریم نشست. دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه می‌کرد نگاه کردم. به چشمای قرمز و پف کرده‌اش خیره شدم و گفتم:" چیزی شده؟..." لبخند بی‌جونی زد و گفت:"نه داداش، چطور؟" -آخه به نظر میاد گریه کردی. +چیزی نیست... مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:" چی چی رو چیزی نیست؟! خانم باز هم با شوهرش دعواش شده!..." چاییم رو از روی میز برداشتم و بی‌خیال گفتم:" خب دعوا که کار زن و شوهراس...." مامان کنارم نشست و گفت:" یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه‌اش دعواش می‌کنه؟؟!" یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم:" تا جایی که من می‌دونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم سر فرصت باهاش حرف می‌زنم.." آیدا با گریه گفت:" دستت درد نکنه داداش! پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟!..." -نمی‌دونم خودت چی فکر می‌کنی؟ آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش هنوز هم مال خودش بود از پله‌ها بالا رفت... مامان سرم غر زد:" واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کنی طرف سعید رو می‌گیری؟!" -من از سعید طرفداری نکردم، فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید دقت کنه شما هم به جای اینکه ازش حمایت کنی یه ذره شوهر داری یادش بده!... +شوهر داریش خیلی هم خوبه!... این سعید که زن داری رو بلد نیست! آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد خودش رو بدونه و پاش رو از گلیمش درازتر نکنه!... من که می‌دونستم بحث کردن با مامان بی‌فایده است دیگه چیزی نگفتم و خودم رو با بازی کردن با مرسانا که روی مبل راه می‌رفت مشغول کردم... اون شب رو آیدا خونه‌ی ما موند و به خونه‌اش نرفت. وقتی هم که بابا پرسید چرا شب به خونه‌اش نرفته مامان به دروغ گفت:" سعید برای کارش به شهرستان رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده." مامان چون می‌دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن آیدا مخالفت کنه، واقعیت رو جور دیگه‌ای گفت تا بابا چیزی نفهمه... ✍🏻میم.الف