ملاکشون برای ازدواج ایمان و اخلاق و این چیزها بود
ایشون به من گفتن که با خدا معامله کرده بودن اگر خانمی که میخوان اعتقاداتشون جوری باشه که دوست دارن چهره و ظاهر رو خدا خودش انتخاب کنه...
خیلی به کارشون اهمیت میدادن و اگر حتی چند دقیقه دیر میرسیدن مرخصی رد میکردن که زیر دِین نباشن..
گاهی ۲۴ ساعت کامل سرکار بودن، گاهی شبا خونه نمیومدن و...
خیلی احترام میذاشتن..اینجوری نبود که هیچوقت ناراحتشون نکنن ولی تا متوجه میشدن پدر و مادرشون ازشون ناراحت شدن عذرخواهی میکردن و از دلشون در میاوردن
خیلی از شهادت میگفتن...زیاد درمورد شهادتشون و کلا شهادت باهم حرف میزدیم
اما یه روز تقریبا چندماه قبل از شهادتشون به من گفتن وقتی شهید شدم بیا بالای سرم و موها و محاسنم رو شونه کن و من به وصیتشون عمل کردم
مطمئن بودم که یه روز شهید میشن، چون خیلی شبیه شهدا بودن
و شبی هم که اومدن خواستگاری به من گفتن که چه مشغله هایی توی کارشون هست و گفتن ممکنه یه روز از در خونه برن و دیگه برنگردن