🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_421
انگار دلخور شد و گفت : آخه خانم شما همیشه همین رو می گید. ولی خبری نمیشه.
تک خنده ای کردم و گفتم : خب نیاز نشده.
_ چرا من خودم چند بار دیدم با این لات و لوت های روستا حرف می زنین
_ ببخشید، واسه حرف زدم هم باید خبرت کنم؟
فکر کنم فهمید دارد کمی تند می رود. برای همین سر به زیر انداخت و گفت : شرمنده خانم معلم. نمی خواستم بی ادبی کنم.
ولی من حواسم هست. اگه کسی اومد دم خونه بهتون خبر می دم. اصلا می گیرمش نمی ذارم بره.
همانطور که به سمت خانه ام می رفتم گفتم : بازم دارم می گم کاظم نیازی نیست.
_ شما برید غمتون نباشه.
دیگر حرفی نزدم و به خانه ام رفتم.
با خود گفتم کمی کشیک می دهد و بعد خسته می شود و می رود.
***
تا عصر در خانه مشغول انجام کار های بچها برای درسشان بودم.
بعد هم چیزی درست کردم و خوردم.
هوا کم کم داشت تاریک می شد که تصمیم گرفتم بروم و جلوی در کمی راه بروم.
در را که باز کردم دیدم کاظم هنوز همانجا روی موتورش نشسته.
با بهت نگاهش کردم.
کمی کلافه شدم. قطعا پدر و مادرش هم دوست نداشتند کار و زندگی اش را ول کند و مراقب من باشد به خیال خودش
🍂رمان بهشت🍃
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃