🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 کمی فکر کردم و گفتم : اینجا راحت ترم مامان. ذهنم آزاد تره. کمتر فکر و خیال می کنم و غصه می خورم. بیام شهر باز دوباره روز از نو روزی از نو. دیگر حرفی نزد. کمی که گذشت جرئتم را جمع کردم و گفتم : مامان یه چیز بپرسم... سر تکان داد. از روی رود کوچک پیش رویمان پریدیم و گفت : آره بپرس. _ میگم. محمد ازدواج کرد؟ _ والا ما خیلی وقته ازشون خبر درست حسابی نداریم. آخرین بار که قرار بود وقتی خواست ازدواج کنه به ما هم خبر بدن برای مراسم و اینا. ولی خبری نشد. خود من یا امیر هم دل و دماغ خبر گرفتن نداشتیم. فقط یکی دوبار که با مادرش حرف زدم گفت حالشون خوبه. اونم کلی گفت. به محمد اشاره خاصی نکرد. دباره چیزی هم حرف نزد. خیر به رو به رو گفتم : یعنی ممکنه ازدواج کرده باشه؟ آه کشید. _ نمی دونم مادر. انشالله که خوشبخت باشه هرجا هست. بغض در گلویم نشست و گفتم : ان‌شاءالله 🍂رمان بهشت🍃 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃