سرمو بلند کردمو بدون اینکه نگاهی به آرش بندازم رفتم سمت ماشین و نشستم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمهامو بستم....آرش جعبه ای که توش لباس قرارداشت رو روی صندلی عقب گذاشت و اومد نشست پشت فرمون...هرچی منتظر شدم راه نیافتاد...چشم هامو باز کردم ببینم چه خبره که صورتشو نزدیک صورتم دیدم...داشت با یه لبخند خیره نگاهم میکرد...چشمش رو کل صورتم در نوسان بود....سرمو کشیدم عقب وبا چشمهای گرد شده ام نگاهش کردم و گفتم:چیه ؟؟ لبخندی زد و گفت:هیچی...و بعد سرشو کشید عقب و عینک آفتابی شو زد و شروع به حرکت کرد... وای خدا این دیگه کیه...بوی عطر تند و خنکش تو کل ماشین پیچیده بود...حس کردم نفسم داره میگیره... شیشه ماشینو دادم پایین و سرمو کمی بردم بیرون...انقدر هوا آلوده بود و دود اگزوز ماشینها رفت تو حلقم که بی خیال شدم و شیشه رو دادم بالا.... دوباره جلوی یه پاساژبزرگ که توش پر از طلا و جواهر بود نگه داشت ...به اجبار پیاده شدم و همراهش رفتیم توی یکی از مغازه های پاساژکه طبقه هم کف بود... آرش به فروشنده دست داد و گفت: سامیار جون جدید ترین حلقه هاتونو میخوام ببینم... پسر چشمکی زد به آرش و گفت:مبارک باشه...دیگه داری میری قاطی مرغها... آرش خندید و گفت:چاکریم...قسمت شما بشه ... سامیار خندید و گفت:خدا نکنه ... اصلا حوصله شوخیهای بی مزه شونو نداشتم... پسر یک جعبه مخملی از توی گاو صندوق در آورد و گفت:اینها تازه از ایتالیا برامون اومده... در جعبه رو باز کرد و گذاشت جلوی من روی میز...وای خدای من ..چه حلقه هایی..همه اشون جواهر بودن و شیک...نمیدونستم کدومو انتخاب کنم ... آرش بهم نگاه کرد و گفت:خب عزیزم...چیزی پسندیدی؟