#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۰
خندیدمو و گفتم:برو دیگه...خداحافظ...
هنوز لبخند رو لبم بود ..
آرش بهم نگاهی انداخت وراه افتاد و گفت:پس بلدی بخندی و همه اش واسه ما اخم میکنی؟
چیزی نگفتمو و خودمو با گوشی مشغول کردم و گفتم:منو برسون خونه مون..
آرش خندید و گفت:بابا دعوتت کرده شام ...میریم خونه ما...
)یا باب الحوائج همینم مونده با این برم خونه شون...این همین جوری داشت منو میخورد (اخمی
کردمو و گفتم:از پدرتون معذرت خواهی کنین ...من باید برم خونه...
-خونه چه خبره؟
آرش که دیگه انگار واقعا از رفتارام کلافه شده بود وملایمت صبح و نداشت گفت:ببین خانوم
کوچولو...بابام دعوتت کرده تو هم باید بیای ...تا الان خیلی باهات راه اومدم...من همیشه اینقدر
آروم نیستم...نذار بزنم به سیم آخر...
چپ چپ نگاهش کردمو و گفت:وای که چقد ترسیدم....نمی خوام بیام مگه زوره...
آرش زد کنار وبرگشت به طرفمو و گفت:آره زوره...
نگاهی بهش انداختمو و گفتم:به باباتون بگین بعد از اینکه محرم هم شدیم خدمت میرسم.....
آرش نیش خندی زد و گفت:اینجوریاست...نکنه می ترسی دختر کوچولو...
از لحنش بدم اومد و با اخم گفتم:از چی باید بترسم مثلا؟
آرش خم شد طرفمو و در کمتر از ثانیه که بتونم تکون بخورم دستمو ب*و*س*ی*د* و گفت:از این...
شوکه شده بودم...تازه فهمیدم چی شده...آرش با یه لبخند مرموز داشت نگاهم میکرد...مثل
مجسمه خشکم زده بود...انگار خون تو رگهام یخ زد...
یکدفعه به خودم اومدم وبا کیفم محکم کوبیدم تو صورت آرش و داد زدم:خیلی آشغالی.... و اومدم
درو باز کنم که آرش دستم و کشید و درها رو قفل کرد...دوباره با کیفم زدم تو صورتشو هرچی