هیراد دوباره زدم کنار و گفت:همین که گفتم...باید باهاش ازدواج کنی... عصبانی شدم و داد زدم:نمیخوای بگی چی شده ؟داری دیوونه ام میکنی هیراد...د حرف بزن لعنتی... هیراد یکدفعه برگشت و اومد سمتم...نفس نفس میزد و اخم کرده بود...منتظر، نگاهش کردم...دستهاشو مشت کرده بود...اومد چیزی بگه اما پشیمون شد و سریع رفت تو اتاقشو درو محکم بست.... با مشت کوبیدم به در اتاق و با حرص فریاد زدم:باشه آقا هیراد نگو...من که میدونم با اون عوضی آبم تو یه جوب نمیره...اما حالا که همتون اینقدر اصرار دارین که زنش بشم ...باشه...قبول....تا ته این راه میرم ببینم اون چیزی رو که همه تون میدونین و به من نمیگین.... رفتم توی اتاقمو در را محکم کوبیدم بهم....اینقدر عصبی بودم که دلم میخواست جیغ بزنم و همه ی وسایل اتاقمو نابود کنم....نگاهم به ادکلنی افتاد که هیراد بهم کادو داده بود...برداشتمش و محکم کوبیدمش تو آیینه قدی اتاقم تا بلکه خشمم فرو بشینه....آیینه ترک برداشت ...تصویر هزار تیکه ی خسته ام توی آیینه افتاد و بوی خنک و شیرین ادکلن فضای اتاقمو پر کرد... تا صبح خوابم نبرد...اینقدر فکرای جورواجور کرده بودم که سرم داشت منفجر میشد...بعد از نماز بود که سر سجاده چشمهام گرم شد...اواخر شهریور بود و هوا کمی خنک شده بود..... هیال....هیال....با توام ...هیال... چشمهامو باز کردم...آفتاب داغ توی صورتم میخورد و از گرماش احساس تهوع کردم...سر سجاده خوابم برده بود...مامی با بادبزنش که همیشه دستش بود زد رو شونه امو و گفت:بلند شو دیگه...ظهر شد...