#رمان_تنهایی
#قسمت_۶۶
سیمین با تعجب نگاهم کرد و گفت:بذار یه شنل دارم اونو برات میارم...
شنل و پوشیدمو از آرایشگاه رفتم بیرون...آرش اومد طرفم...کت و شلوارشو پوشیده بود....چقدر با
تیپ رسمی تغییر میکرد...دسته گل را گرفت طرفمو و گفت:چقدر خوشگل شدی عشق من...
نگاه سرد و بی تفاوتمو تو صورتش پاشیدم و دسته گلو از دستش چنگ زدم...
دستشو آورد سمت دستم که بگیرتش..سریع دستمو کشیدمو و سوارماشین شدم...آرش کنارم
نشست و گفت:هنوز دلخوری...
چیزی نگفتمو و به بیرون زل زدم...
دست داغشو گذاشت روی دستهای سردم و گفت:معذرت میخوام دیگه...عروس اخمو..
دستمو و کشیدم و چیزی نگفتم...نفسشو فوت کرد و با حرص پاشو رو گاز فشار داد...
جلوی در خونه توقف کرد درب باز بود...چقدر سرد و بی تفاوت شده بودم...چشم هام که همیشه از
زور شیطنت برق میزد انگار تبدیل به دو تا گوی یخی شده بود....آرش درب ماشینو برام باز
کرد...پیاده شدم...دسته گلو واژگون توی دست چپم گرفته بودم...آرش کنارم ایستاد...توی یک
حرکت ناگهانی شنلو از سرم کشید و پرت کرد توی جوی آب...آب زلال جوی شنلو با خودش برد...
سرش داد زدم:چیکار میکنی دیوونه...
آرش خندید و گفت:اوه معذرت میخوام...عقیده تونو آب با خودش برد...
با خشم نگاهش کردمو ودسته گلو کوبیدم توی صورتش و سریع رفتم تو ...
از روی سنگ فرشها دویدم که دیدم جمعیت فامیل همه انتهای سنگ فرش و جلوی درب ورودی
ساختمون ایستادن...ایستادم....آرش دوان دوان اومد و کنارم ایستاد و روبه جمع خطاب به من
گفت:کجا عزیزم...عجله نکن از دستم نمیدی...
با خشم بهش نگاه کردم...همه ی جمع زدن زیر خنده...و از گوشه و کنار متلک بارونم کردن...
داشتم زیر نگاه هاشون ذره ذره آب میشدم...حالا خوب بود لباسم باز نبود...اما....اما موهامو
چیکارمیکردم...خدایا به فریادم برس...چرا اینقدر بی اراده شده بودم...سرمو انداختم پایین تا
بلکه از زیر آتیشبار نگاه ها بیام بیرون....