#قسمت۱۲۱ چاقوی بزرگ دستش بود...موهای شبنمو گرفت، و تن بیجونشو کشید بالا...حتی نای آخ گفتن هم نداشت... به زور شروع کردم رو صندلی دست و پا زدن و رو به آرش التماس کردم:ترو خدا آرش ...ولش کن...اینکارو نکن..منو بکش آرش گفت:تو هم می کشم اما به وقتش...بعد به اون مرد اشاره کرد...چاقورو گذاشت زیر گلوی شبنم ...درست روبروی من.... جیغ زدمو و پاهامو کوبیدم رو زمین و داد زدم:نه ...نه آرش ترو خدا...ترو روح مادرت... آرش مثل ببر زخمی هجوم آورد طرفمو و دو تا کشیده محکم خوابوند تو گوشم و گفت:اسم مادر منو نیار لعنتی.. با گریه و التماس گفتم:باشه...باشه ...هر چی تو بگی..فقط شبنمو ولش کن...هر کاری بگی می کنم...فقط اونو نکش... آرش مستانه خندید و گفت:یکی باید ضمانت خودتو بکنه بدبخت... بعد سرمو محکم نگه داشت تا بتونم شبنمو ببینم...چشمهامو بستم و زار زدم :نه ...ترو خدااااا.... آرش داد زد :چشمهاتو باز کن وگرنه زجر کشش میکنم... توجه نکردم...نمی خواستم چیزی ببینم...آرش نزدیک گوشم زمزمه کرد: اگه چشمهاتو باز نکنی...دوست داری آخرین لحظات عمرشم...