💠 زندگی دوباره
🔺 پشتسرهم مجروح میآمد و تخت خالی نبود. مجبور شدیم بقیه را روی زمین بخوابانیم. در راهرو جای پاگذاشتن نبود. حواسمان جمع بود روی مجروحی پا نگذاریم. یک لحظه نگاهم به رزمندهای افتاد که دکتر گفته بود شهید شده است. شکمش عادی نبود و بدجور آسیب دیده بود. حسی من را بهطرفش کشاند. نزدیکش شدم و دستم را جلوِ بینیاش گذاشتم. حرارت نفسش را روی انگشتم حس کردم. هول شدم و داد زدم:
دکتر، دکتر این زندهس. سریع بردندش به اتاق عمل. یکیدو روز مهمان ما بود و بعد به شهر دیگری اعزام شد. اسمش هنوز خاطرم هست: محمد حیدری.
▪️ تهیه کتاب «زنان جبهه جنوبی»:
https://raheyarpub.ir/product/زنان-جبهه-جنوبی/
🔸گنجنگار 💯 روایت مَردُم قَهرِمان ایران
▫️
http://eitaa.com/GanjNegar