▪️چی ناجور!
🔻پرچم زردرنگ را گرفت و بوسید. برای بچهها عجیب نبود. یکی از عکسهای ثابت داخل هیئت، کنار عکس رهبر و شهید آوینی و شهید برونسی، عکس سیدحسن نصرالله بود. با اینکه هادی اصلاً آدم سیاسیکاری نبود. حتی همیشه راهپیمایی نمیرفت. عوضش پای عمل که میرسید، محکم پای کار بود.
🔺ایران که بود به درودیوار زده بود تا پایش به سوریه باز شود. حالا حس میکرد کنار برادرهایی ایستاده که با دشمن مشترکشان میجنگند. رو کرد به همراههایش و با اشاره به مرد محاسنداری که کنار موکب ایستاده بود، گفت: «کاش ای یارو فارسی بِلَد بود تا ازِش مُپُرسیدُم.»
یکدفعه دیدند مرد خندهای کرد و به زبان فارسی گفت: «خب، چی میخوای سؤال کنی داداش؟»
هادی میانۀ تعجب و خوشحالی جواب داد: «داداش، فارسی بِلَدی؟»
_ آقاجان ما هم بچۀ تهران هستیم! این پرچم رو داریم فقط میبریم.
_ اوه اوه، چی ناجور! حالا دمت گرم.
بعد همین جور که با طرف روبوسی میکرد گفت: «ولی کاش از بچههای حزبالله مُبودی یَک دو تا سؤال از تو مِکِردُم.»
_ حالا چی میخواستی بپرسی؟
_ سؤال مِکِردُم ببینُم چهجوری مِتنِم برِم سوریه؟
🔻جواد هم پایهاش شد برای رفتن به سوریه. یک روز دمِصبح قرار شد با هادی بروند و ثبتنام کنند برای اعزام. قبل رفتن با جواد طی کرد: «قرضی به گردن نِدِری؟»
هدف هادی برای رفتن فرق میکرد. جواد فقط برای انجام وظیفه میرفت؛ اما هادی زرنگتر از این حرفها بود و «شهادت» را هم میخواست.
▫️تهیه کتاب «پاتک علیه پیتوک»:
https://raheyarpub.ir/product/پاتک-علیه-پیتوک/
🔸گنجنگار 💯 روایت مَردُم قَهرِمان ایران
▫️
http://eitaa.com/GanjNegar