💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه (( محشرے براےبی بی )) ■✍با همون حال، تلفن رو برداشتم. نمی دونستم اول به ڪی و ڪجا خبر بدم. اولین شماره اے ڪه اومد توے ذهنم، خاله معصومه بود.آقا جلال با صداے خواب آلود، گوشی رو جواب داد. اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزے بگم. چند دقیقه، تلفن به دست، فقط گریه می ڪردم. از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد.آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود. ده دقیقه بعد از رسیدن خاله، دایی و زن دایی هم رسیدن محشرے به پا شده بود. □✍ڪمی آروم تر شده بودم، تازه حواسم به ساعت جمع شد. با اون صورت پف ڪرده و چشم هاے سرخ، رفتم توے دستشویی و وضو گرفتم.با الله اڪبر نماز، دوباره بی اختیار، اشڪ مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد. قدرت بلند ڪردن سرم رو از سجده نداشتم. براے خدا و پیش خدا دلتنگی می ڪردم. یا سر نماز هم مشغول عزادارے بودم. حال و هواے نمازم، حال و هواے نماز نبود.مادربزرگ رو بردن، و من و آقا جلال، پارچه مشڪی سر در خونه زدیم. با شنیدن صداے قرآن، هم وجودم می سوخت و هم آرام تر می شد. ■✍ڪم ڪم همسایه ها هم اومدن. عرض تسلیت و دلدارے و من مثل جنازه اےدم در ایستاده بودم. هر ڪی به من می رسید، با دیدن حال من، ملتهب می شد. تسبیح مادربزرگ رو دور مچم پیچیده بودم و اشڪ بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد. بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن.با رسیدن مادرم، بغضم دوباره ترڪید. بابا با اولین پرواز، مادرم رو فرستاده بود . □✍ادامه دارد...... ➢ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃