💙🍃 🍃🍁 ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣1⃣1⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 119 «ناشکری نکن پسر! خدا رو شکر کن که زنده و سر پا موندی! قیافه ات هم بالاخره یه جوری درست میشه... عادت میکنی.» ـ بیا برو بالای تخت! آرام به طرف تختم حرکت کردم. شیر و چای در حال سرد شدن کنار تختم بودند. گفتم: «من که نمیتونم به این راحتی بالای تخت برم!» بی تفاوت به صورتم زل زد و منتظر ماند. نمیدانست پلکانی که کنار تختم گذاشته اصلاً برای من «کمک» محسوب نمیشود. دو سه دقیقه کنار تخت معطل ماندم چه کنم؟! چطور خودم را بالای تخت بکشم؟! رفته رفته احساس کردم حالم بد میشود. شکمم داشت گرم میشد. گرمایی در شکمم جاری بود که حس میکردم میخواهد بیرون بریزد! پیراهن بیمارستان به تنم بود که جلویش باز بود. نگاهی به خودم کردم و داد زدم: «زود باش یکی رو خبر کن! شکمم داره پاره میشه؟!» ـ چی میخواد بشه؟! حالم را نمیفهمید. به پایم که ترکش خورده و هنوز مجروح بود تکیه دادم و با تمام انرژی ام یک پایم را روی تخت گذاشتم. ناتوان و عصبانی گفتم: «لااقل بیا کمک کن پامو بلند کنم.» با اکراه خم شد و پایم را از زمین کند اما... آه از نهادم بلند شد؛ شکمم واقعاً منفجر شد و به وضوح جوارحم را دیدم که روی لباسهایم ریخت! زن چنان جیغی کشید که نظیرش را نشنیده بودم. مرا ول کرد و دَر رفت. احساس میکردم راحت شده ام! حالت التهاب و داغی که در شکمم بود حالا به یک نرمی و سبکی تبدیل شده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃   ➢ @Ganje_arsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃