وقتی سید ابراهیم رئیسی، عباس معروفی را از اعدام نجات داد عباس معروفی(رمان‌نویس مشهور)، سال ۱۳۳۶ در تهران (بازارچه نایب السلطنه) متولد شد. وی دیپلمه ریاضی و فیزیک از دبیرستان مروی، و فارغ‌التحصیل دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران در رشته ادبیات دراماتیک است. حدود یازده سال معلم ادبیات در دبیرستان‌های هدف و خوارزمی تهران بوده‌است. خانواده عباس معروفی اهل سنگسر بودند. نخستین مجموعه داستان او با نام «روبروی آفتاب» در سال ۱۳۵۹ در تهران منتشر شد. پیش و پس از آن نیز داستان‌های او در برخی مطبوعات به چاپ می‌رسید. مهمترین اثر وی «سمفونی مردگان» است. وی مدیر مجله ادبی «گردون» بود که در نخستین سال‌های دهه ۷۰ در دولت سازندگی، توقیف آن بازتاب فراوانی در محافل داخلی و خارجی داشت. عباس معروفی در گفتگو با یک نشریه نقل می‌کند: قاضی پرونده‌ام در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «اعدام». حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا راه افتادم. چند روز بعد او به من خبر داد که روزهای سه‌شنبه حجت‌الاسلام ابراهیم رئیسی، دادستان وقت انقلاب، [دیدار مردمی] دارد و قرار شد که من از ساعت شش صبح سه‌شنبه آنجا باشم. این سه‌شنبه رفتن‌ها، چهار بار طول کشید و نوبت به من نرسید، بار پنجم، ساعت ۱۲ من توانستم آقای رئیسی را ببینم. گفت: «بفرمائید!». خودم را معرفی کردم، رئیسی کمی نگاهم کرد، با لبخند گفت: «همون عباس معروفی معروف؟». گفتم: «بله همون کرکس شاهنشاهی! همون غول بی‌شاخ و دم که هر روز در بارش روزنامه‌ها می‌نویسن». گفت: «خب آقای معروفی، چه می‌کنید؟». گفتم: «رمان می‌نویسم، کتاب چاپ می‌کنم، ادیتوری می‌کنم، هر کار که بشه چون دفترم بازه اما شما انتشار گردون رو توقیف کردید». گفت: «خب فکر می‌کنی چرا توقیف شده؟». گفتم: «همکاران شما از من می‌پرسن چه جوری و با چه پولی این مجله رنگارنگ را منتشر می‌کنم؟». گفت: «این سوال من هم هست». گفتم: «مجله روی پای خودش ایستاده، ۲۲ هزار تیراژ داره». گفت: «چند سالته؟». گفتم: «سی‌وسه». گفت: «این چیزهایی که درباره شما در روزنامه‌ها می‌نویسن، من فکر کردم بالای ۶۰ سال رو داری». به پشتی صندلی‌اش تکیه داد با لبخند نگاهم کرد. یک لحظه فکر کردم عجب آخوند خوش‌سیما و خوش‌تیپی است. گفت: «‌پریشب در قم منزل یکی از علما، آقای فاضل میبدی بودم. قسمتی از کتاب «سمفونی مردگان» شما را خواندم. می‌خواستم ازش بگیرم، دیدم براش امضا کردی. بهم نداد. دلم می‌خواد بخونمش». اتفاقاً نسخه‌ای از چاپ سوم رمان در کیفم بود. گذاشتم روی میز. دست به جیب برد که پولش را بپردازد. گفتم: «قابلی نداره». گفت: «نه این میز، میز خطرناکیه. میز قضا و قدر!» بعد خندید و گفت: «باید پولشو بپردازم، شما هم باید بگیری». ۳۰۰ تومان را روی میز گذاشت و گفت: «تعجب می‌کنم! چرا این قدر راجع به شما بد می‌نویسن؟ امکانش هست فوری کلیه گردون‌ها رو به من برسونید تا شخصاً مطالعه کنم و تصمیم بگیرم؟». گفتم: «با کمال میل. فردا براتون میارم». گفت: «نه! فردا دیره. همین حالا!» و تلفن روی میزش را طرف من گذاشت: «زنگ بزن بیارن فوری!» و بعد خواست که ناهار بمانم. تشکر کردم، یک دوره گردون از شماره ۱ تا ۲۰ را به دستش دادم و خداحافظی کردم. حدود یک هفته بعد، پرونده من از دادستانی انقلاب «عدم صلاحیت» خورد و به دادگستری ارجاع داده شد. این دیدار، باعث شد گردون در دادگاه تبرئه شود. پی‌نوشت: عباس معروفی که این خاطره را تعریف کرده در سال ۱۴۰۱ در ۶۵ سالگی وفات کرد. (عليه السلام) @GgaroGhati @GgaroGhati