🔴 دلنوشته ای خواندنی از پرستار بخش سی سی یو از دیدار بارهبری ( ۱۴۰۰/۹/۲۱ )
...بالاخره زمان موعود رسید حضرت وارد شد.
آن لحظه برای اولین بار بود که دلم میخواست مرد باشم تا میرفتم و با التماس دستش را میبوسیدم و میگفتم:
" آقا من تا جان در بدن دارم سرباز شما هستم! میگفتم: سالهاست که در حسرتِ بوسیدن دست شما و حتی در حسرتِ چفیه ای بودم که دستان شما آن را لمس کرده است "
گریه امانم را بریده بود! تصویر آقا را تار میدیدم! به خودم آمدم و گفتم:حیف نیست این تصویر تار باشد!؟ وقت برای گریه زیاد است و خودم را جمع وجور کردم!
قاری قرآن همکارمان بودم الحق و الانصاف از این موضوع خوشحال بودم!
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
حضرت اقا شروع کردن به صحبت کردن! دلم نمیخواست صحبتش تمام شود؛ دلم میخواست تا شب بشینم و گوش دهم!حس دختر بچه ای را داشتم که بعد از سالها پدرش را پیدا کرده و عاشقانه او را میبیند و میشنود انقدر زیبا از پرستاری صحبت کردن که اگر کسی او را نمیشناخت به جد میگفت که ایشان پرستاری است که شیفت های سنگین و سخت را گذرانده، نگرانی از کرونا بر جسم و روحش غلبه کرده اما جان مردم را بر خود مهمتر دانسته!
پرستاری که آنقدر اضافه کاری و شیفت های اجباری و بدون پرداخت داشته که
👈 میفهمد گاهی سخت ترین کار دنیا پرستار بودن است!
مگر میشود انسانی با این حجم از دغدغه اینقدر خوب حال دل ما را بفهمد؟👈من امروز به یقین رسیدم که رهبری دارم که بیشتر از هر انسان دیگری در زندگی ام مرا میفهمد ♥️