الهـی دردِ تو افتد به جانم تو مانی در جهان و من نمانم تویی سرمنشاء خیر و سعادت روا باشــد فـدا گـردد روانم تو نیـکی کردی و در دجـله پیداست که لطفش در بیابان همچو دریاست بسـازم قلـب خود چون آینه صاف که پیوسته دلت گویا که اینجاست مـرا در اوجِ معـنا غوطـه‌ور کرد جمالت خاکِ ره را همچو زر کرد بنازم روز و شـب، نازِ قـدومـت که جانِ خفته را صاحب نظر کرد یقین در لحظه‌هایم نور بارد سعـادت صد نهـالِ سور کارد طرب در جان من شوقی تنیده کـه چـنـگی ناز در تنبور دارد به مـســتیِ نســیـمِ صـبح مـانَد نفس‌هایت که جانْ جانانه خوانَد گَهی شعر تر و گَه شورِ آواز برآورده تبـی تا غـم برانَد دوای درد مشتاقان، وصال است کـه دنیا محـوِ رویای جمـال است حضوری جاودان غـرقِ دقایق شعف افزوده دنبالِ مجال است -❀ ⃟ ⃟✍️رشوند ﴿