پری رویی قرار از ما ربوده است دری از عالم معـنا گشوده است کجـا دنیـای بی‌حاصـل بمـاند؟ اگر لطفش خیال از دل نراند وصالش در خیالش شد میسّر ندارم چاره جز این چاره در سر چه باید کرد؟ با درد جدایی بســازم با نوایِ بی نوایی چه شوری بی نهایت می‌چشاند زبانـم را چه خوش می‌پرورانَد گهی در پرده‌هـای سـاز محـزون گهی در حلقه‌ی گیسو پر از خون طنین عاشقی سوزان و سرمست چه سازی ساخته پیوسته در دست غـبار از خاطـرِ دل می‌نشـاند نسیم موی او جان می‌فشاند تبی سرشار از شورِ رسیدن برآرد از ضمـیرم لب گزیدن دمـادم بر لبـم آهـی دمیده دمش در تار و پودم غم تنیده حضـورش غایبم کرده ز خویشم که می‌تابد رخش بر قلبِ ریشم شعاعی از جبینش در وجودم قـرینِ مـهـــر کـرده تار و پودم حدیثی از لبانش تا شنیدم به امّید لبش چون مِی تپیدم اگر جام لبش کامی رساند شـرار آرزو شـوقی دواند ز مستی هستی‌ام غرق شراب است اگـر چـه جـرعـه‌های وی سراب است -❀ ⃟ ⃟✍️رشوند ﴿