🖤 💔زهیر؛ همسفر کاروان عشق ♦️یکی بود، یکی نبود زیر این سقف کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. ✍🏻زهیر، یک‌ مرد بزرگ و ثروتمند و شجاع از مردم کوفه بود؛ یادتون هست گفتم که امام حسین و خانواده اش برای انجام حج به مکه رفته بودند؟؛ زهیر و خانمش هم همان سال، زائر خانه ی خدا بودند. آنها در مکه شنیده بودند که یزید شاه ظالم می‌خواهد به زور امام حسین را مجبور کند تا با او دوست بشود و او را قبول کند؛ و امام حسین که می داند یزید مرد خیلی بدی است، حج را تمام نکرده و از مکه خارج شده و به دعوت مردم کوفه، در راه عراق است. زهیر خجالت می‌کشید با امام حسین رو به رو شود؛ چون می‌ترسید امام از او دعوت کند تا به کاروان آنها بیاید و دوست و همراهشان شود و زهیر دوست نداشت این کار را انجام دهد. یا پشت سر کاروان امام حسین می‌ماند، و یا از کاروان امام حسین جلوتر می رفت و تلاش می‌کرد، در هیچ استراحتگاهی، با آنها همسایه نشود و امام حسین را نبیند. تا اینکه کاروان امام و کاروان زهیر، به یک استراحتگاه، با هم رسیدند و زهیر نتوانست کاری کند. ظهر بود و آفتاب داغ و سوزان عراق به شدت می‌تابید؛ امام شخصی را پیش زهیر فرستاد و از او دعوت کرد تا به چادرش برود. اما زهیر ناراحت شد و دلش نمی‌خواست برود. خانم زهیر با دلخوری به او گفت:«نوه ی رسول خدا تو را دعوت کرده، برو ببین چه می‌گوید؛ اگر نروی، بی احترامی کرده ای و کار خوبی نیست.» زهیر با اصرار خانمش، به چادر امام رفت. مدت زیادی گذشت، خورشید کم کم می رفت تا غروب کند که زهیر سرحال و خندان به چادر خودشان بازگشت و به همسرش گفت:«میخواهم به کاروان امام حسین بروم و با آنها همسفر بشوم. حق با امام حسین است و در کنار امام حسین بودن، باعث خوشبختی است.» خانم زهیر از این همه تغییر، خیلی تعجب کرد؛ آن شب، زهیر را دید که بیرون از چادر دراز کشیده و به آسمان نگاه می‌کند. او را می دید که به هلال ماه و ستاره ها خیره شده بود، اما نمی دانست به چه چیزی فکر می‌کند که لبخندی گوشه ی لبش نشسته است. صبح فردا زهیر همسفر کاروان امام حسین شد؛ زهیر رفیق امام حسین شد و ظهر عاشورا از امام و بقیه، مراقبت کرد تا نماز بخوانند. و آخر هم در آغوش امام حسین خوشبخت شد. ♥️راستی بچه ها؛ این شبها که هیئت میرین، یاد ما هم باشین مهربونهای خوش قلب🖤 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6