🦋 _._._._._._._._._.🤍✨_._._._._. دست هام عرق کرده و هر بار برای پاک کردنش دامنم رو تو مشت مچاله می‌کنم. دهنم خشک شده و حس می‌کنم یک قلوه سنگ توی گلوم انداختن. مغزم فرمان می‌ده در رو بزنم ولی قلبم با این کار راضی نیست. نمی‌دونم تا کی باید جنگ بین احساسات متضادم رو تحمل کنم. آخرش که چی؟ باید این کار رو می‌کردم . تقه‌ای به در می‌زنم و منتظر می‌شم دعوتم کنه تا وارد اتاق بشم. اما جوابی نمی‌شنوم، البته عجیب نیست اون همیشه آدم مغرور و خود خواهی بود و حوصله اینکه من دور و برش باشم رو نداشت. - می‌تونم بیام داخل؟ این صدای منه که از ته چاه میاد؟! با صدای بم و جدی می‌گه: بیا تو. وارد اتاقش می‌شم، تاریکی اتاق دلم رو می‌زنه. روی تخت دراز کشیده و داره با تبلتش کتاب می‌‌خونه. پرده‌ی قطور روی پنجره بدجور بهم دهن کجی می‌کنه. اول از همه به سمتش می‌رم و کنارش می‌زنم. نور خورشید به داخل اتاق می‌تابه و اون چشم هاش رو با نارضایتی که از صورتش مشخصه می‌بنده. - چی کار می‌کنی؟ - اتاق تاریک بود. - برای چی اومدی اینجا؟ اگه دنبال مهدیس... نمی‌ذارم حرفش تکمیل بشه، جلو می‌رم و گوشه‌ی تختش می‌شینم. https://eitaa.com/joinchat/50463259Cb851c2f020 https://eitaa.com/joinchat/50463259Cb851c2f020 ادامه رمان جذاب طناز😍🙊☝️🏻