#استادعشق
#قسمت_پنجاه_ویکم
#کتابخوانی
🔸می دانست من پول قبول نمی كنم يك جعبه پرگار مهندسی بسيار مفصل كه از عاج فيل و پلاتين درست شده بود به من داد. جعبه ای كه روكش پوست آهو داشت.
🔸من و برادرم ماتمان برده بود. وقتی ديدم برادرم كنار پدر نشسته و سرش گرم است فورا بی آنكه كسی متوجه شود سالن را ترك كردم و خودم را به حاج علی رساندم. اين كار من طبيعی بود.
🔸 از طرفی نمی خواستم مادرم را تنها بگذارم و ناراحتشان كنم و از طرفی حاج علی را راهنمای خوب و دلسوزی می دانستم.
🔸 من كه از مهربانی های زياد و ناگهانی پدرم خيلی متعجب شده بودم علت را از حاج علی پرسيدم و به او گفتم: تا يك ساعت پيش يقه ی كت من وصله داشت و حالا لباس به اين زيبايی و گراني؟!
🔸از طرف ديگر ما نان شب نداريم بخوريم آن وقت پدرم به برادرم يك سكه 5 مريمی(اشرفی ) می دهد و به من جعبه ی به اين گرانی پرگار و وسايل مهندسی؟ جريان چيست؟
🔸‹‹حاج علی با چشمان نگران گفت :
‹‹من هم به او قول دادم كه حرف هايش را برای كسی بازگو نكنم. حاج علی هم كه مرا می شناخت و هميشه می گفت محمود خان دهنش محكم است به من گفت: ..
ادامه دارد..
🌹
@Gilan_tanhamasir