✍فــــائـــزه ریـــاضــــے 🌹قـسـمـت بـیـسـت و پــنـجــم کلاس رو به پایان می رفت اما ذهن من هنوز درگیر حرف ها و جملات استاد بود. ناگهان موبایلم صدا خورد و یک پیام رسید. سینا بود. نوشته بود : " منم زیر صفرم. منفی در منفی مثبت! " سرم را به سمت عقب برگرداندم و این طرف و آن طرف کلاس را نگاه کردم. تعداد دانشجوها زیاد بود اما بالاخره درانتهایی ترین نقطه ی کلاس او را دیدم. نفهمیدم آن ترم این درس را برداشته بود یا بخاطر من سر کلاس بدون حضور و غیاب استاد موحد حاضر شده بود. چند دقیقه بعد کلاس تمام شد و من اول از همه خارج شدم تا با سینا مواجه نشوم. جلوی راه پله ها بودم که خودش را رساند و گفت : _ سلام. چرا جواب تلفن و پیامم رو نمیدی خانم زیر صفر. چیزی نگفتم و بدون اینکه نگاهش کنم همانجا ایستادم. میدانستم اگر بخواهم به مسیرم ادامه بدهم بازهم مثل آن روز( که در خیابان باهم درگیر شدیم) جلوی پایم می آید و راهم را می بندد. دوباره گفت : _ با تو دارم حرف میزنم! کجارو نگاه میکنی؟ با جدیت گفتم : _ از سر راهم برو کنار. من کلاس دارم. _ میگم چرا جواب تلفن و پیامای منو نمیدی؟ _ چون قبلا هم گفتم هرچی بین ما بود تموم شد ولی تو نمیخوای متوجه حرف من بشی. _ منم جوابت رو دادم و گفتم تو حق نداری چنین تصیمی بگیری. دوباره داشت با جملاتش عصبانی ام می کرد. بازهم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره گفت : _ هوی، مگه کری دارم با تو حرف میزنم. داد زدم و گفتم : _ این آخرین باریه که دارم بهت میگم برو رد کارت. الانم از جلو چشمم دور شو تا حراستو صدا نزدم. به محض اینکه جمله ام تمام شد آخوند جوان که تازه از کلاس خارج شده بود از پشت سرمان درآمد و با لبخند رو به سینا گفت : _ آقا مشکلی پیش اومده؟ سینا کمی خودش را جمع کرد و گفت : _ نخیر حاج آقا چیزی نیست. من هم بدون اینکه چیزی بگویم فورا از پله ها پایین رفتم و داخل نمازخانه نشستم. از آن روز به بعد رفت و آمد من در دانشگاه مدام با استرس و ترس مواجه شدن با سینا همراه بود. کشیک می کشیدم که سر راهم نباشد و با سرعت مسیرها را طی می کردم اما بازهم گاهی به ناچار با او مواجه می شدم. از روز اول که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد و بعد هم تبدیل شد به ملکه عذاب من. ملیحه یک روز در هفته بصورت رایگان به خانه ی سالمندان می رفت و کار می کرد. یک هفته از عقدش می گذشت و آن روز نوبت رفتن به خانه ی سالمندان بود. در خانه تنها نشسته بودم که تلفن صدا خورد. گوشی را برداشتم و گفتم : _ الو؟ بفرمایید؟ _ سلام مروارید خانم. خوبین؟ _ ممنون، شما؟ _ فریدم. فکر کردم با ملیحه کار دارد. گفتم : _ ملیحه خونه نیست امروز شیفت خانه ی سالمندانش بود. هروقت اومد میگم زنگ بزنه. با استیصال گفت : _ نه نه، با ملیحه کار ندارم. با شما کار دارم. با تعجب گفتم : _ با من؟؟ _ میخواستم ازتون خواهش کنم یه لطفی در حقم بکنید.... یه اتفاق بدی افتاده. با نگرانی گفتم : _ چه لطفی؟ چی شده؟ دارم نگران میشم؟ _ عمو کمال... بعد هم صدایش لرزید و چیزی نگفت. دست و پایم شل شده بود... ناگهان یاد جمله ی ملیحه افتادم : " بابام... حالش بدتر شده... قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره. " اشکهایم سرازیر شد. زبانم بند آمده بود. چند ثانیه بعد فرید گفت : _ شما تنها کسی هستین که میتونه ملیحه رو آروم کنه. من هرکاری کردم نتونستم بهش بگم. فقط مراسم تشییع جنازه فردا صبحه. من الان راه میفتم میام دنبالتون که باهم برگردیم و تا صبح برسیم. نمیتوانستم حرف بزنم. دلم داشت می ترکید. باور نمی کردم عمو کمال مهربان و دوست داشتنی از دست رفته. فقط توانستم بگویم : _ سعی خودمو می کنم. و گوشی را قطع کردم... ادامه دارد... 🍃کانال به سمت خدا🍃 💕join ➣ @God_Online 💕