📖صندوقچه گل رز 📜صفحه ۵۴-۵۵-۵۶ دوران عقدمان، دی سال ۱۳۹۰ به سفر سوریه رفتیم. یکی از همکارانش به همراه خانم و فرزندش هم بودند همکارش خیلی به ابوالفضل علاقه داشت. به همین خاطر اسم پسرش را هم ابوالفضل گذاشته بود. کم کم با خانمش آشنا شدم و با هم دوست شدیم این سفر اول من به سوریه بود اما ابوالفضل با توجه به شرایط کاری اش چند مرحله به سوریه سفر کرده بود. باران شدیدی می‌آمد و خیلی سرد بود نمیدانستم سوریه به این شدت سرد میشود. هیچ لباس گرمی همراه نبرده بودم یک هو خیلی سردم شد و لرز کردم ابوالفضل گفت: «خانم بیا برویم یک پالتو بخر. من راضی به خریدش نبودم. گفتم: «حالا چند روز هستیم و میرویم ایران آن جا کلی لباس دارم.» اما ابو الفضل کار خودش را کرد و برایم یک پالتوی چرم مشکی خرید پالتوی خیلی زیبایی بود. دور گردن و آستینها و پایین پالتو پرزهای قهوه ای داشت. آرام آرام زمزمه ی برگزاری جشن عروسی شد قرار گذاشتیم پاک و منزه برگزار شود. تصمیم گرفتیم به عراق برویم نجف و کربلا و کاظمین و سامرا و قبل از مراسم عروسی معصومین علیهم السلام را زیارت کنیم. کارت عروسی را پخش کردیم سالن گرفتیم و مداح دعوت کردیم و همه کارها با کمک خانواده ی ابو الفضل راست و ریس شد . شانزدهم شهریور سال ۱۳۹۱ من و ابوالفضل به همراه مادر بزرگوارشان با کاروان زمینی عازم سفر شدیم. اولین بار بود که این سفر روزی من شده بود برایم همانند یک رویا بود. من و ابوالفضل، کنار هم، به سمت زیباترین سرزمین خدا میرفتیم سر از پا نمی شناختم. آن لحظه حاضر نبودم خوشحالی ام را با احدی تقسیم کنم. سه شبانه روز نجف بودیم یک شب کاظمین، چند ساعتی سامرا و سه شبانه روز هم در کربلا اسکان داشتیم روزهای قشنگی بود. یه جورایی به خودمان می بالیدیم که آغاز زندگی مشترکمان را با زیارت معصومین علیهم السلام متبرک کرده ایم. توی کاروان متوجه شدند ما عروس و داماد هستیم؛ متعجب شدند و تحسین مان کردند بیست و پنجم شهریور روز عروسی ام ساعت ده صبح به پاکدشت رسیدیم. اعضای خانواده با گل به استقبال ما آمدند حس قشنگی بود که عروس و داماد روز عروسی از کربلا آمده باشند یک قداست و پاکی خاصی حس می کردم و اینها را مدیون ابوالفضلم بودم. من به کارهای خودم رسیدم و برای مراسم آماده شدم، ابوالفضل هم رفت آرایشگاه اما خیلی زود آمد به آرایشگر نگفته بود داماد هستم. با سه هزار تومان اصلاح ساده کرده بود و آمده بود. دیدم محاسنش را کوتاه نکرده پرسیدم: ابوالفضلم چرا محاسن ات را کوتاه نکردی؟» گفت: «می خواهم با همین محاسنی که در حرم امامان معصوم و با ضریح شان متبرک شده داماد بشوم.» لباس و شیرینی و غذا و میوه همه چی ساده بود مراسم به مولودی خوانی و لطیفه گویی و بگو و بخند و شادی و سرور سپری شد و به مهمانان خیلی خوش گذشت. بعضی از اقوام و آشنا متوجه شده بودند که نوازنده نداریم نیامده بودند. به نظرم آنها باختند. چون چنین عروسی ای در این دوره و زمانه خیلی کم اتفاق می افتد. گرچه تعداد کمی از مهمانان معترض شدند ولی بیشتر حاضران تشکر کردند. ابوالفضل خوشحال بود که عروسی ما به فعل حرام آمیخته نشد. مداح از اول تا آخرش میگفت داماد شبیه شهداست یا خطاب به ابوالفضل میگفت: «تو شهید زنده ای.» عاقبت یکی از اقوام ناراحت شد و به مداح گفت: «ای بابا این چه حرفی است که شما میزنید ؟! امشب جشن دامادی این بچه است.» مداح گفت: «دست خودم نیست خود به خود به زبانم می آید. » ابوالفضل از شروع مراسم دوربین خودمان را به فیلم بردار داد و آخر مراسم دوربین را به همراه فیلم ازشان گرفت. جشن که تمام شد از تالار به سمت خانه حرکت کردیم یک رسمی هست که می گویند شب عروسی قبل از اینکه عروس وارد خانه بشود، داماد باید پای عروس را بشوید و آب آن را جلوی درب خانه بریزد. حالا نوبت انجام این رسم شده بود و من خیلی خجالت میکشیدم نمیتوانستم به خودم اجازه دهم که ایشان پای مرا بشویند اما دست من نبود این اتفاق باید می افتاد. مراسم به پایان رسید. همه ی آنهایی که آمده بودند، رفتند. زیرزمین منزل پدری شان زندگی مان را شروع کردیم واحد نقلی و قشنگی بود. پدر بزرگوارشان قبل از عروسی برایم آماده کرده بودند کمد دیواری داشت با آشپزخانه ی کوچکی که فقط یک نفر می توانست تردد کند اما با ابوالفضل برایم بزرگ و قشنگ بود. هزینه ی عروسیمان سه میلیون تومان شد؛ برایم جالب بود که سه میلیون تومان هم هدیه جمع شد و با بدهیهای مان«یر به یر» شد! مهناز ابویسانی همسر شهید 🔸️ادامه دارد... ✍️نویسنده:هاجر پورواجد ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯